خودتان را باور داشته باشید
خلقت شما حاصل یک تصادف یا اتفاق نبوده است. شما بیهوده پا به این دنیا نگذاشتهاید. شما همچنین همانند محصول خط تولید یک کارخانه سرهم بندی نشدهاید. شما حاصل اندیشهای الهی هستید و موهبت زندگی از جانب خداوند متعال عاشقانه به شما اعطا شده تا رسالتی را بر روی زمین به انجام برسانید.
چنانچه قصد دارید در خلق زندگی رؤیایی خویش موفق شوید، باید باور کنید که توانایی انجام آن را دارید. باید باور کنید که برای رسیدن به آرزوی خود تمام امکاناتی را که لازم دارید در اختیار دارید و تنها کافی است که آنها را به کار گیرید. باید به خودتان ایمان داشته باشید. فرقی نمیکند که چه نامی بر روی آن میگذارید: عزت نفس، اعتماد به نفس یا اطمینان به خود. چیزی که به آن احتیاج دارید، یک باور عمیق قلبی است که موجب به فعلیت در آمدن استعدادها، تواناییها و مهارتهایی است که موجب خلق نتایج مطلوب شما میگردد.
خودباوری نوعی نگرش است
خودباوری یک نوع انتخاب است. نگرشی است که در طول زمان به آن پر و بال میدهید. اگر چه داشتن خانوادهای حمایتگر و مثبتنگر میتواند مفید باشد. اما واقعیت این است که اغلب ما خانوادههایی معمولی داریم که بدون هیچ قصد و نیت خاصی، افکار و باورهای محدودکنندهای را که خود با آن بزرگ شدهاند، به ما منتقل میکنند.
اما به یاد داشته باشید که گذشته، گذشته است و سرزنش دیگران در میزان اعتماد به نفس شما تأثیر ندارد. اکنون این خود شما هستید که مسئول اعتقادات و تصورتان از خود هستید. شما باید این باور را برگزینید که قادر به انجام هر کاری هستید، که می توانید آن را تصور کنید. منظورم هر کاری است، زیرا شما واقعاً این توانایی را دارید. بهتر است بدانید تحقیقات اخیر در ارتباط با مغز انسان اثبات میکند که از طریق تلقینها و تصویرسازی های مثبت، به همراه آموزشها، تمرین و راهنماییهای مناسب انسان قادر به انجام هر کاری است.
تقریباً تمام افراد فوق موفقی که من برای نوشتن این کتاب و کتابهای دیگر با آنها مصاحبه کردم، بر سر این موضوع اتفاق نظر داشتند که با استعدادترین فرد در زمینهی کاری خودشان نیستند، اما همگی به این باور رسیدهاند که غیرممکن وجود ندارد و تنها تفاوت آنها با سایرین این است که بیشتر از بقیهی افراد مطالعه کرده، تمرین کرده و بیشتر تلاش کردهاند و این رمز موفقیت آنها بوده است. چنانچه یک جوان 20 ساله بتواند وارد رشتهی لوژ سواری شده و به یک ورزشکار المپیک تبدیل شود و یا چنانچه یک دانشجوی اخراجی بتواند به یک میلیونر تبدیل شود و یا یک دانش آموز تنبل که مشکل روخوانی دارد، بتواند به یک نویسنده و تهیه کنندهی معروف تبدیل شود. پس شما نیز خواهید توانست با رسیدن به این باور که غیرممکن وجود ندارد، به یک فرد موفق تبدیل شوید.
چنانچه به تواناییهای خود ایمان داشته و طوری رفتار کنید که انگار غیرممکن وجود ندارد، آنگاه دست به اقداماتی خواهد زد که در راستای موفقیتتان میباشد. اما چنانچه مدام به خودتان بگویید این غیرممکن است، قادر نخواهید بود آنچه را که برای رسیدن به نتیجهی مطلوبتان لازم است انجام دهید. این رسالتی است که تنها خودتان میتوانید آن را به انجام برسانید.
این شما هستید که انتخاب میکنید چه چیزی را باور میکنید
استفان جی . کنل دانش آموزی بود که ابتدا در کالس چهارم و سپس در کالس دهم مردود شد. او قادر نبود همانند سایر همکالسیهایش روخوانی کرده و مطالب درسیاش را درک کند. گاهی با کمک مادرش به منظور قبولی در امتحانات، 5 ساعت پشت سر هم درس میخواند، اما عاقبت مردود میشد. اما هنگامی که از همکالسیاش که نمرهی بالایی در امتحان گرفته بود، میپرسید چند ساعت درس خواندی؟ او پاسخ میداد: »من اصالاً درس نخواندهام»، سپس استفان به این نتیجه میرسید که فردی بیاستعداد است.
هنگامی که با او مصاحبه میکردم به من گفت: «اما من اراده کرده و تصمیم گرفتم این فکر را از ذهنم بیرون کنم. توانستم به سادگی از اندیشیدن به این فکر که من بیاستعداد هستم، خودداری کرده و تمام انرژیام را بر روی مواردی که در آنها استعداد داشتم، متمرکز کنم. بنابراین به دنبال ورزش و فوتبال بازی کردن رفتم. چنانچه این ورزش را که در آن استعداد داشتم انتخاب نمیکردم، نمیدانم چه بر سر زندگی و آیندهی من میآمد. واقعاً هنگامی که فوتبال بازی میکردم سرشار از اعتماد به نفس بودم.»
او توانست با تمرکز کردن بر روی رشتهی فوتبال، افتخارات زیادی را در مسابقات بین آموزشگاهی کسب کند. او با فوتبال بازی کردن متوجه این مسئله شد که خواستن توانستن است و اگر خودتان بخواهید و اراده کنید، قادر خواهید بود در رشتهی خودتان به درجات عالی دست پیدا کنید.
او بعدها توانست این خودباوری را وارد شغل و حرفهی خود کند، به نحوی که توانست شروع به نوشتن متن برای برنامههای تلویزیونی کند. در نهایت او توانست استودیوی تهیه و تولید برنامههای تلویزیونی خودش را راهاندازی کند. استودیویی که در آن برای بیش از 38 برنامهی تلویزیونی تهیهکنندگی کرد، متن نوشت و به مرحلهی اجرا در آورد. از جمله برنامههای تلویزیونی که او تولید کرد و تهیه کنندگیاش را به عهده گرفت، برنامهی تلویزیونی ای-تیم، پروندههای راکفورد، بارتا، 21جامپ استریت، کامیش، رنه گید، سیلک استالکینگز است.
استودیویی که او آن را راهاندازی کرد، نزدیک به 2000 کارمند داشت. پس از اینکه استودیوی تهیه و تولید برنامههای تلویزیونیاش را فروخت، فعالیتاش را به عنوان نویسندهی 11 رُمان پُرفروش ادامه داد.
استفان نمونهای عالی برای اثبات این واقعیت است که مهم نیست زندگی چه سرنوشتی برای شما رقم میزند، بلکه مهمتر از آن عکسالعملی است که شما از لحاظ روانی و فیزیکی نسبت به آن سرنوشت از خود نشان میدهید.
من در کارم به دنبال استخدام افرادی هستم که افکارشان در ارتباط با امکانات مختلف هیچ حد و مرزی ندارد.
هنری فورد
باید "من نمیتوانم" هایتان را رها کنید.
چنانچه میخواهید به فردی موفق تبدیل شوید، باید واژهی "من نمیتوانم" و واژههای مشابه آن، مانند "ای کاش میتوانستم" را از زندگی خود حذف کنید. واژههایی مانند من نمیتوانم به شدت توان شما را کاهش میدهد. زمانی که شما این واژهها را به زبان آورده و تکرار میکنید، بیش از پیش احساس ضعف و ناتوانی میکنید. من در سمینارها و سخنرانیهایم به منظور ارزیابی نیروی ماهیچهی افراد حاضر در سمینار، هنگامی که واژههای دیگری غیر از واژههایی با بار منفی مانند من نمیتوانم را به کار میبرند، از تکنیکی به نام تکنیک حرکت شناختی بدن استفاده میکنم. من آنها را وادار میکنم بازوی سمت چپشان را همانطور که در راستای بدنشان قرار دارد، بالا بیاورند، بعد سعی میکنم با دست چپم بازوی آنها را به سمت پایین فشار دهم تا ببینم چقدر میتوانند مقاومت کنند. سپس از آنها میخواهم کاری را که قادر به انجام دادنش نیستند، در ذهن شان مجسم کنند. مثلاً به خودشان بگویند: "من نمیتوانم پیانو بنوازم" و سپس آن را با صدای بلند تکرار کنند. همزمان من سعی میکنم دوباره بازویشان را به سمت پایین فشار دهم. در کمال تعجب میبینم که اونها ضعیفتر شدن و این اتفاقی هست که بارها تکرار میشود. پس از آن از آنها میخواهم که این بار واژهی "من میتوانم" را ادا کنند. حالا قدرت بازوی آنها بیشتر شده است.
مغز شما طوری طراحی شده است که میتواند هر مسئلهای را حل کرده و هر هدفی را که شما برایش تعیین کنید، دستیافتنی کند. هر واژه و کلمهای که شما به آن فکر کنید یا به زبان آورید، اثری فوقالعاده بر روی بدنتان دارد. اثر آن را میتوانیم بر روی کودکانی که تازه راه رفتن را یاد گرفتند، ببینیم. هنگامی که کودک بودیم و تازه یاد گرفته بودیم چطور راه برویم، هیچ چیز نمیتوانست ما را متوقف کند. فکر میکردیم از هر جا یا هر چیزی بالا برویم. هیچ مانعی برای ما آنقدر بزرگ نبود که نتوانیم از آن بالا رویم، اما کم کم آن احساس شکستناپذیری توسط برخورد های نادرست فیزیکی و احساسی که از جانب افراد فامیل، دوستان و مربیها بر ما تحمیل شد، از بین رفت. تا آنجا که این احساس ناخوشایند درون ما تبدیل به یک باور شد که ما واقعاً نمیتوانیم.
شما واقعاً باید سعی کنید واژهی من نمیتوانم را از گنجینهی لغات خود حذف کنید. چند سال پیش در یکی از سمینارهای آنتونی رابینز شرکت کردم. در آن سمینار به ما آموزش داده شد بر روی ذغالهای گداخته راه برویم. هنگامی که میخواستیم دست به کار شویم، از این میترسیدیم که نتوانیم این کار را انجام دهیم و به خودمان آسیب بزنیم و پاهایمان بسوزد. در بخش دیگر سمینار، آنتونی رابینز از ما خواست سایر من نمیتوانم هایمان را روی یک ورق کاغذ یادداشت کنیم. مثالاً اینکه من نمیتوانم شغل مناسبم را پیدا کنم، من نمیتوانم یک میلیونر شوم، من نمیتوانم همسر مورد علاقهی خود را پیدا کنم. سپس ما را وادار کرد که آن کاغذهایی را که من نمیتوانمهایمان را بر روی آن یادداشت کرده بودیم، در میان ذغالهای گداخته پرتاب کرده و شاهد سوختنشان باشیم. پس از گذشت 2 ساعت، تقریباً 350 نفر از ما توانستیم بدون اینکه کوچکترین آسیبی ببینیم، از روی ذغالهای گداخته عبور کنیم. آن شب همهی ما متوجه شدیم سایر باورهای محدودکنندهی ما در ارتباط با تواناییهایمان، همانند این باور که ما نمیتوانیم بدون آسیب رساندن به خودمان از روی آتش عبور کنیم، یک دروغ بزرگ بیشتر نیست.
زندگیتان را با این باور که من نمیتوانم هدر ندهید
سال 1077 در شهرتالاهاسی فلوریدا، خانمی 63 ساله به نام لورا شولتز، برای اینکه دست پسرش را از زیر تایر یک بیوک بیرون بکشد، با تمام توانش پشت ماشین را از زمین بلند میکند و پسرش را نجات میدهد. آن زن تا قبل از آن، حتی چیزی سنگینتر از یک ظرف غذای سگ را که 50 پوند بیشتر وزن ندارد، از روی زمین بلند نکرده بود. دکتر چارلز گارفیلد نویسندهی کتاب اوج توانمندی و ابر انسانها، پس از شنیدن ماجرای لورا شولتز در نشریهی نشنال اینکوایر، تصمیم گرفت با وی مصاحبهای داشته باشد. هنگامی که وارد خانهی لورا شد تا با او مصاحبه کند، لورا تمایلی به حرف زدن راجع به آنچه او یک "اتفاق" میدانست نداشت. او از چارلی خواست او را گرنی خطاب کند و به اتفاق هم صبحانه بخورند. چارلی هم این کار را کرد.
سرانجام چارلی موفق شد او را وادار به صحبت کردن راجع به آن "اتفاق" کند. لورا میگفت که دوست ندارد راجع به چیزی که باورهایش را نسبت به تواناییهایش به چالش کشیده و همچنین راجع به ممکنها و غیرممکنها صحبت کند. او گفت: »اگر من توانستهام کاری را انجام بدهم که قبلاً فکر میکردم نمیتوانم به هیچ وجه انجامش دهم، پس باید باقی عمرم را با این فکر سپری کنم که تا به حال عمرم را تلف کردهام.»
در نهایت، چارلی توانست او را قانع کند که او هنوز وقت دارد که باقی عمرش را صرف انجام کارهایی کند که دوست دارد آنها را انجام دهد. چارلی از او پرسید به چه کاری علاقه دارد و آن چیست که باعث ایجاد احساس شور و شعف در او میشود. لورا به چارلی گفت که همیشه عاشق کوه و صخره بوده است و اینکه دلش میخواسته در رشتهی زمین شناسی ادامه تحصیل دهد، اما پدر و مادرش آنقدر توانایی مالی نداشتند که همزمان از پس مخارج ادامه تحصیل او و برادرش در کالج بر بیایند. در نهایت، برادرش ادامه تحصیل میدهد.
لورا در سن 63 سالگی، با اندکی راهنمایی از جانب چارلی تصمیم میگیرد برای ادامه تحصیل در رشتهی زمین شناسی وارد دانشگاه شود و پس از اتمام تحصیلاتش به تدریس در یک کالج محلی مشغول میشود.
لازم نیست شما هم مانند لورا تا سن 63 سالگی صبر کنید که بفهمید میتوانید از پس هر کاری که بخواهید بر بیایید. زندگی خودتان را بیهوده تلف نکنید و بدانید که شما قادر هستید هرکاری را که بخواهید انجام دهید. بنابراین یک بار برای همیشه تصمیمتان را بگیرید و براساس آن پیش بروید.
همه چیز به نحوه ی نگرش شما به مسائل بستگی دارد
در اینجا آمار دیگری وجود دارد که نشان میدهد خودباوری مهمتر از دانش، مهارت و تحصیلات آکادمیک است. %20 از میلیونرهای آمریکا، هرگز پایشان را در کالج نگذاشتهاند. 21 نفر از لیست 222 نفری میلیونرهای سال 2003 ،حتی دیپلم هم ندارند و دو نفرشان حتی به دبیرستان هم نرفتند! بنابراین اگرچه تحصیالت و یادگیری مداوم در زندگی برای موفق شدن امری ضروری است، اما مدرک تحصیلی رسمی چندان برای موفقیت لازم و ضروری نیست. این مطلب حتی در دنیای امروزی که عصر تکنولوژی و ارتباطات نیز هست، صدق میکند. لری الیسون، رئیس کمپانی اوراسل، از دانشگاه ایلی نویز اخراج شد، اما با این وجود هم اکنون ارزش دارایی های وی 18 میلیون دلار است. بیل گیس از دانشگاه هاروارد اخراج شد، اما بعد از آن بود که شرکت مایکروسافت را راه اندازی کرد. او هم اکنون یکی از ثروتمندترین افراد دنیا است و ارزش دارایی های او بیش از 46 میلیون دلار است.
حتی دیک چنی، معاون رئیس جمهور هم در جوانی از دانشگاه اخراج شده است. وقتی معاون رئیس جمهور، پولدارترین فرد آمریکا و بسیاری از سوپراستارهای پولدار سینما، همانند بسیاری از موزیسینها و ورزشکارهای دنیا، کسانی هستند که زمانی از دانشگاه اخراج شدهاند، متوجه خواهید شد که شما قادر هستید از هر جایگاهی که اکنون در آن قرار دارید، شروع کرده و به یک فرد موفق تبدیل شوید.
آنچه دیگران راجع به شما فکر میکنند، به شما ربطی ندارد،زمانی فرا میرسد که هیچکس به شما و تواناییهایتان ایمان ندارد، اما شما باید خودتان را باور داشته باشید. این کاری است که از شما یک فرد موفق میسازد.
چنانچه تأیید دیگران و باور آنها به تواناییهای شما برای موفق شدن امری ضروری به حساب میآمد، بنابراین هیچ کدام از ما قادر نبودیم حتی یک کار کوچک را به پایان برسانیم. شما نیاز دارید که تصمیمات مهم زندگیتان را بر اساس آنچه که دوست دارید انجام دهید و اهداف و خواستههایتان بگیرید و نه بر اساس اهداف، خواستهها، نظرات و قضاوتهای والدین، دوستان، همسر، فرزندان و همکارانتان. نگران افکار دیگران راجع به خودتان نباشید. به ندای قلبتان گوش دهید .
من قانون 18/40/60 دکتر دنیل آمنز را خیلی دوست دارم: هنگامی که 18 سال دارید، نگران این هستید که دیگران راجع به شما چه فکری میکنند. زمانی که 40 ساله میشوید، دیگر به اینکه دیگران چه فکری راجع به شما میکنند اهمیتی نمیدهید و هنگامی که به سن 60 سالگی میرسید، متوجه میشوید که دیگران اصلاً راجع به شما فکر نمیکنند.
در کمال حیرت و ناباوری، باید به شما بگویم که اغلب اوقات اصلاً دیگران راجع به شما فکر نمیکنند! در واقع آنها اینقدر سرشان شلوغ است که حتی وقت نمیکنند راجع به خودشان و زندگیشان فکر کنند. اگر هم زمانی راجع به شما فکری به سرشان بزند، آن فکر این است که نگران این هستند که شما دارید راجع به آنها چه فکری میکنید. مردم معمولاً به خودشان و زندگی خودشان فکر میکنند و نه زندگی شما. لطفاً به این فکر کنید به جای اینکه دائم نگران باشید و وقت با ارزشتان را صرف این مسئله کنید که دیگران راجع به شما، ایدههایتان، اهدافتان، طرز لباس پوشیدنتان، نحوهی آرایش موهایتان و محل زندگیتان چه فکری میکنند، میتوانید راجع به چیزهایی فکر کنید و به انجام کارهایی بپردازید که شما را به اهدافتان میرساند.
مقالات مشابه
سرعت بادی که از اقیانوس میوزید، به بیش از بیست مایل در ساعت رسیده بود. ماه هنوز بیرون نیامده ب...
وقتی شنای چهار مایلی شبانه را شروع کردیم، آبهای جزیرهی سن کلمنت کف دار و سرد بود. من و ناوبان ...
ساحل جزیرهی کورونادو امواج متلاطمی داشت. موجهای کوچک با کف سفید به صورت مان برخورد میکردند و ...
کفش شنای لاستیکی سیاهم و ماسکم را برداشته بودم و به سمت ساحل میدویدم. پیش از این که در حالت آزا...
Label
بزن بریم !