اگر میخواهید دنیا را تغییر دهید قسمت دوم
تنها بزرگی دلتان اهمیت دارد.
اگر میخواهید دنیا را تغییر دهید افراد را بر حسب بزرگی دلشان بسنجید.
کفش شنای لاستیکی سیاهم و ماسکم را برداشته بودم و به سمت ساحل میدویدم. پیش از این که در حالت آزاد باشم، کفشهایم را در شن نرم فرو کردم و به شکل مخروط در آوردم. سربازان دیگر در سمت راست و چپم ایستاده بودند. تی شرت سبز، مایوی خاکی، پوتینهای نئوپرن و یک جلیقهی نجات کوچک به تن داشتیم و آماده برای شنای ۲ مایلی صبحگاهی بودیم. جلیقهی کوچک نجات، پوشش لاستیکی داشت و تنها زمانی که دسته اش را میکشیدیم باد میشد.
استفاده از جلیقه ای نجات بین سربازان باعث خجالت میشد. با این حال، مربیهای سیل قبل از هر شنا تک تک جلیقههای نجات را بازرسی میکنند و این فرصت دیگری به آنها میداد تا بیشتر اذیت مان کنند.
آن بخش از آب کورونادو که باید در آن شنا میکردیم، هشت پا ارتفاع داشت. موجهای سه طبقه، خود را به ساحل میکوبیدند. صدای آنها خروشان بود؛ صدایی که ضربان قلب همهی سربازان را تندتر میکرد. مربی سراغ سربازی که در سمت راستم ایستاده بود آمد. آن سرباز با قدی ۱۶۴ سانتی متری، تازه به نیروی دریایی پیوسته بود و درجه ی ناوی داشت.
مربی سیل که از کهنه سربازان مدال دار جنگ ویتنام بود، قدی بالای ۱۸۸ سانتی متر داشت. بعد از این که جلیقهای نجات سرباز را بررسی کرد، از بالای شانهی چپش نگاهی به ساحل پرموج آن روز کرد. خم شد و کفشهای شنای سرباز را برداشت. کفشها را نزدیک صورت سرباز نگه داشت و آرام گفت: «واقعا میخواهی قورباغه شوی؟». سرباز صاف ایستاد و با نگاهی سرکشانه فریاد زد: «بله قربان.» مربی کفشهای شنا را جلوی صورتش تکان داد و گفت: «جثه ریزی داری. این و1 امواج میتوانند از وسط نصفت کنند». ایستاد و به اقیانوس خیره شد. «بهتر است همین الان و پیش از آن که صدمه ببینی، بی خیال شوی و فکر نیروی دریایی را از سرت بیرون کنی» .
می توانستم ببینم که سرباز دندان هایش را با خشم به هم فشار میداد. با جسارت گفت: «تسليم نمیشوم!». مربی خم شد و چیزی در گوشش گفت. نتوانستم حرفش را بشنوم. بعد از بازرسی تمام سربازان، وارد آب شدیم و شنا را شروع کردیم. یک ساعت بعد و بعد از تمام شدن شنا، دیدم که آن سرباز در ساحل ایستاده است. جزو اولین نفراتی بود که شنا را تمام کرده بود. او را کنار کشیدم و گفتم مربی چه چیزی در گوشش گفته بود.
لبخندی زد و با غرور گفت: «ثابت کن اشتباه میکنم!». در سیل، همیشه باید چیزی را ثابت میکردی. باید ثابت میکردی درشت اندام بودن مهم نیست، باید ثابت میکردی رنگ پوست مهم نیست؛ باید ثابت میکردی عزم و اراده همیشه مهم تر از استعداد است. خوش شانس بودم که این درس را یک سال قبل از شروع دوره ی آموزشی آموختم.
زمانی که سوار اتوبوس شهری بودم و از مرکز شهر سن دیگو میگذشتیم، از تصور دیدن مرکز آموزش نیروهای سیل در خلیج کورونادو، هیجان زیادی داشتم. افسر دانشجوی سال آخر بودم و دورهی تابستانی آموزش افسران احتیاط نیروی دریایی را پشت سر میگذاشتم. تنها یک سال از تحصیلم در کالج مانده بود و امیدوار بودم تابستان سال بعد برای آموزش سیل اعزام شوم.
اوسط هفته بود و از مربی آموزش افسران احتیاط اجازه گرفتم در برنامه ی آموزشی آن روز شرکت نکنم و به کورونادو بروم. جلوی هتل دل کورونادو پیاده شدم و یک مایلی راه رفتم تا به ساحل پایگاه آبی- خاکی نیروی دریایی برسم. از کنار چندین ساختمان قدیمی زمان جنگ کره عبور کردم. ساختمانهای قدیمی که مقر تیمهای انهدام زیر آب یازده و دوازده بودند. بیرون ساختمان آجری بدرم یک طبقه ای، تصویر چوبی بزرگی از فردی قورباغه وجود داشت فردی قورباغه جانور سبز بزرگی بود که در یک دستش تی ان تی و در دست دیگرش سیگار برگ روشنی بود.
اینجا منزل مردان قورباغه ای سواحل غربی بود. جنگجویان شجاعی که ماسک و کفش غواصی داشتند و نیروهای پیشین آنها سواحل ایوو جیما، تاراوا، گوام و اینچون را پاکسازی کرده بودند. ضربان قلبم بالا رفته بود. این مکان دقیقا همان جایی بود که دلم میخواست یک سال بعد در آن حضور داشته باشم. بعد از رد شدن از تیمهای انهدام زیر آب، به ساختمان بعدی رسیدم که متعلق به تیم یک سیل بود. آن تیم در آن دوره گروه جدیدی از جنگجویان جنگلی بودند و شهرت خودشان را در جنگ ویتنام به عنوان سرسخت ترین مردان ارتش به دست آورده بودند. علامت چوبی بزرگ دیگری سامی خوک دریایی را نشان میداد.
او خنجری در دست و شنلی روی شانه هایش داشت. بعدا متوجه شدم مردان قورباغه ای و نیروهای سیل یکی هستند. همه ی آنها فارغ التحصیلان سیل هستند و خودشان را مردان قورباغهای میدانند.
سرانجام به آخرین ساختمان دولتی پایگاه نیروی دریایی رسیدم. در نمای بیرونی ساختمان نوشته شده بود. آموزش پایهی انهدام زیر آب سیل. بیرون ورودی اصلی، دو مربی سیل ایستاده بودند و چند دانشجوی افسری کنارشان ایستاده بودند. دو استاد از دانشجویان قد بلندتر بودند. ناواستوار دوم، دیک ری، ۱۹۲ سانتی متر قد، شانههای پهن، کمری باریک، پوستی کاملا آفتاب سوخته و سبیل باریک سیاهی داشت.
این دقیقا همان تصوری بود که از نیروهای سیل داشتم. در کنار او ناواستوار یکم، جين ونس، ایستاده بود. او قدی بالای ۱۸۰ سانتی متر و اندامی شبیه به بازیکنان دفاع پشت خط فوتبال داشت. جین بازوانی بزرگ و قدرتمند و نگاهی داشت که به همه هشدار میداد زیاد به او نزدیک نشوند. دانشجویان نیروی دریایی به سمت ساختمان هدایت شدند. کمی ترس داشتم. رفتم و جلوی میز پذیرش ایستادم. داستانم را برای دریانورد جوان که پشت میز بود گفتم. در آن زمان دانشجوی افسری سال آخر دانشگاه تگزاس بودم و میخواستم با کسی دربارهی دورهی آموزشی سیل صحبت کنم.
از پشت میزش بلند شد و رفت و وقتی برگشت به من گفت ناوبان یکم داگ هوت، یکی از افسران مرحله ی اول آموزش، با کمال میل تا چند دقیقهی بعد در این مورد با من صحبت خواهد کرد. زمانی که منتظر دیدارمان بودم، در راهرو قدم میزدم و عکسهای روی دیوار را نگاه میکردم.
عکسهایی از سربازان سیل در ویتنام، افرادی که تا کمر، در گل و لای دلتای رود مکونگ فرو رفته بودند و در تلاش برای بیرون آمدن از آن بودند.
مرد لاغری را در سمت دیگر راهرو دیدم. او هم به عکسها نگاه میکرد. او فردی لاغر بود و لباس غیرنظامی پوشیده بود. موهای پرپشت سیاهی داشت و موهایش را شبیه مدل موی اعضای گروه بیتلز روی گوش هایش ریخته بود.
به نظر با تعجب به جنگجویان درون عکسها نگاه میکرد. با خودم گفتم شاید دارد فکر میکند آیا توانایی پیوستن به نیروهای سیل را دارد. شاید به آن عکسها خیره شده بود و از خودش میپرسید آیا به اندازهی کافی سرسخت و قوی هست تا بتواند سختیهای دورهی آموزشی سیل را تحمل کند؟ آیا با آن اندام کوچک و نحیفش میتواند کوله پشتی سنگین و تمام آن مهمات را حمل کند؟ آیا مربیهای دوره آموزشی سیل را ندیده بود؟ مربیهایی بسیار درشت اندام که به طور مشخص تواناییهای لازم داشتند. فکر میکردم حتما کسی به اشتباه او را تشویقش کرده تا زندگی راحتش را رها کند و به دوره ی آموزشی سیل ملحق شود. به خاطر او ناراحت بودم. چند دقیقهی بعد به سمت دفتر ناوبان یکم هدایتم کردند. او درشت اندام، قد بلند و عضلانی بود. موهای موج دار قهوه ای رنگ داشت و با آن اونیفورم خاکی رنگ نیروی دریایی بسیار جذاب رسمی بود. روبروی او نشستم و دربارهی دوره ی آموزشی سیل و شرایط لازم صحبت کردیم.
دربارهی تجربیاتش از ويتنام و زندگی در تیمهای دوره آموزشی برایم گفت. از گوشه ی چشمم هنوز میتوانستم مرد لاغراندام را ببینم. او همچنان به عکسهای روی دیوار نگاه میکرد.
با خودم فکر میکردم او هم مانند من منتظر است تا ناوبان یکم هوت را ببیند تا اطلاعات بیشتری درباره سیل داشته باشد. با دیدن آن مرد لاغر اندام، اطمینان داشتم قوی تر و آماده تر از او هستم که فکر کرده میتواند سختیهای دورهی آموزشی را تحمل کند. حس خوبی به خودم داشتم.
ناگهان میان حرفهای مان ناویان یكم هوت سرش را بالا برد و با صدای بلند آن مرد لاغر اندام را که در راهرو ایستاده بود، صدا زد. وقتی وارد دفتر شد، از جایم بلند شدم. هوت مرد لاغراندام را در آغوش گرفت و گفت: «بیل، این تامی نوریس است. تامی عضو گروه سیل است و به خاطر رشادت هایش در جنگ ویتنام مدال افتخار گرفته است». نوریس لبخند زد.
لبخند زدم و با او دست دادم و به خودم خندیدم. مردی که شک داشتم بتواند دوره ی آموزشی را با موفقیت پشت سر بگذارد، همان فرد لاغر و به ظاهر نحیف با آن موهای پرپشت، ناوبان یکم تام نوریس بود. تام نوریس در جنگ ویتنام خدمت کرده بود. او به مدت چندین شب متوالی به صفوف دشمن زده بود تا دو نفر از اسرای نیروی هوایی را نجات دهد. این همان تام نوریسی بود که نیروهای شمال ویتنام در مأموریت دیگری به صورتش تیر زده بودند و او را رها کرده بودند تا بمیرد.
مهناوی مایک تورنتون او را نجات داده بود و به خاطر این عمل شجاعانه، مدال افتخار دریافت کرده بود. این همان تام نوریسی بود که برای بهبودی جراحتهایش جنگیده بود و در اولین تیم نجات گروگانان FBI پذیرفته شده بود. این مرد آرام، باوقار و متواضع یکی از سرسخت ترین اعضای تاریخ تیمهای سیل بود.
در سال ۱۹۶۹، نزدیک بود از ثبت نام تامی نوریس در دوره آموزشی سیل خودداری کنند. به او گفته بودند بیش از حد کوچک و لاغر است و قدرت زیادی ندارد. اما نوریس ثابت کرد که آنها اشتباه میکنند و به آنها نشان داد که:
سایز کفشهای غواصی مهم نیست؛
آنچه مهم است، بزرگی دل است.
زندگی عادلانه نیست به پیش برويد!
اگر میخواهید دنیا را تغییر دهید ...
مجازات بیسکویت شکری را فراموش کنید و به پیش بروید.
به سمت بالای تپه ی شنی دویدم و بدون این که توقف کنم به سمت دیگر رفتم. با بیشترین سرعت ممکن به سمت اقیانوس آرام میدویدم. تمام تجهیزات سبز رنگ را به تن داشتم. با کلاه لبه کوتاه و پوتینهای جنگی ام، با سر به دل موجها شیرجه زدم، موجهایی که به شدت ساحل کورونادوی کالیفرنیا میکوبیدند. وقتی از زیر آب بالا آمدم، مربی سیل را دیدم که دست به سینه بالای تپه ایستاده بود و با نگاه نافذش مه صبحگاهی را میشکافت. فریاد زد: «خودت میدانی باید چه کار کنی آقای مک!»
بله، میدانستم. با اشتیاقی تصنعی با بلند ترین صدای ممکن، فریاد زدم «هويا» و خودم را با صورت روی شنهای نرم انداختم. به همه طرف چرخیدم تا همه جای اونیفورمم شنی شده بود. سپس برای این که مطمئن شوم نشستم، دستم را در شنها فرو بردم و آنها را به هوا پاشیدم تا تمام بدنم را شنها فرا بگیرد. یکی از قوانین سیل را زیر پا گذاشته بودم و مجازاتم این بود که در دریا شیرجه بزنم، روی شنها بغلتم و خودم را بیسکویت شکری کنم. در آموزشهای سیل، هیچ چیز ناراحت کننده تر از مجازات بیسکویت شکری نیست.
بسیاری از دیگر مجازاتها دردناک تر و سخت تر بودند، اما این مجازات بیسکویت شکری بود که صبر و عزم شما را واقعا به چالش میکشید. نه تنها به این دلیل که باید کل روز را در حالی میگذراندی که شن تمام بدنت را فراگرفته بود، بلکه به این خاطر که مجازات بیسکویت شکری کاملا بدون تبعیض و بدون کوچک ترین بخششی اعمال میشد. هیچ دلیل و توجیهی نداشت. مربی هر وقت دلش میخواست، این مجازات را میداد. قبول این مجازات برای بسیاری از سربازان سیل بسیار دشوار بود.
سربازانی که بهترین عملکرد را داشتند، انتظار داشتند به خاطر عملکرد خوبشان تشویق شوند. گاهی تشویق میشدند و گاهی هم تشویقی در کار نبود. گاهی تنها تشویقی آن همه تلاش بدنی کاملا خیس و فرو رفته در شن بود. زمانی که حس کردم به اندازهی کافی شن روی تمام بدنم ریختهام، به سمت مربی دویدم و دوباره فریاد زدم: «هويا». خبردار ایستاده بودم. ناوبان یکم فیلیپ ال مارتین که دوستان نزدیکش او را موکی صدا میکردند، با دقت نگاهم کرد تا اطمینان حاصل کند به حد کافی و استاندارد مجازات بیسکویت شکری عالی رسیده ام.
آن زمان، من تا آن حد به او نزدیک نبودم که او را با اسم کوچکش صدا بزنم. موکی مارتین، نمونهی عالی از یک مرد قورباغه ای بود. او متولد و بزرگ شدهی هاوایی بود و به نظر من تمام معیارهای یک افسر سیل را داشت. مارتین از کهنه سربازان باتجربهی جنگ ویتنام بود و در استفاده از تمام سلاحهای موجود در انبارهای نیروی دریایی، تخصص خاصی داشت. یکی از بهترین چتربازان تیمها بود و چون بومی هاوایی بود، بسیار در شنا مهارت داشت که کمتر کسی میتوانست با او رقابت کند. با حالتی آرام، و سؤالی پرسید: «آقای مک، اصلا میدانی چرا امروز مجازات بیسکویت شکری شدی؟»
با فرمانبرداری گفتم: «خیر، مربی مارتین». «آقای مک. دلیلش را به تو میگویم. زندگی منصفانه نیست و هر چه زودتر این حقیقت را یاد بگیری، برایت بهتر است».
یک سال بعد، به ناوبان یکم مارتين بسیار صمیمی شده بودم که همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردیم. دوره ی آموزشی پایه ی سیل را تمام کرده بودم. ناوبان یکم مارتین به تیم بازده انهدام زیر آب كورونادو اعزام شده بود.
هر چه شناختم از موکی بیش تر میشد، احترام بیشتری برایش قائل میشدم. علاوه بر این که در عملیات نیروهای سیل، عملکرد خارق العاده ای داشت و ورزشکار فوق العاده ای هم بود. در اوایل دهه ی ۱۹۸۰، جزو افراد برتر مسابقات ورزشی سه گانه بود. او توانایی زیادی در شنای آزاد اقیانوس داشت. ساق و رانهای قوی داشت و مشکلی برای انجام شناهای طولانی نداشت؛ اما بالاترین توانایی او در دوچرخه سواری بود. انگار برای این متولد شده بود که دوچرخه سواری کند. هر روز صبح دوچرخه اش را برمی داشت و حدود ۳۰ مایل در کورونادو سیلور استرند در یک مسیر دوچرخه سواری هموار به موازات اقیانوس آرام دوچرخه سواری میکرد. این مسیر از شهر کورونادو به شهر ایمپریال بیچ میرسید.
آن بخش یکی از زیباترین بخشهای سواحل کالیفرنیا بود و در یک طرف مسیر اقیانوس و در طرف دیگر خلیج بود. یک روز صبح زود که در حال دوچرخه سواری در سیلور استرند بود، سریع در حال پدال زدن بود و سرش به پایین بود. موکی اصلا دوچرخه ای را که از روبرو میآمد، ندید و دو دوچرخه، با سرعتی در حدود ۴۰ کیلومتر با هم برخورد کردند. آنها محکم به هم خوردند و دوچرخه هایشان از شدت برخورد خم شد. هر دو نفر با صورت روی مسیر آسفالت افتادند.
دوچرخه سوار دیگر روی زمین غلتید، خاک بدنش را تکاند و به زحمت روی پاهایش ایستاد. ضربهی سختی خورده بود، اما حالش خوب بود. موکی در همان حالت روی شکم افتاده بود و نمی توانست تکان بخورد. بهیارها سریع رسیدند و او را روی تخت ثابت نگه داشتند و به بیمارستان منتقل کردند. ابتدا فکر میکردیم که موقتا فلج شده است و امیدوارم بودیم حالش زود خوب شود. اما با گذشت چند روز، ماه و سال، او دیگر هرگز نتوانست پاهایش را حرکت دهد. بعد از این تصادف از کمر به پایین فلج شد و دستانش را هم تنها تا حدی میتوانست تکان دهد.
سی و پنج سال است که موکی روی ویلچر است. در تمام این سالها، حتی یک بار هم نشنیده ام از بدشانسی در زندگی گله داشته باشد. حتی یک بار هم نشده بگوید: «چرا من؟». حتی یک بار هم ذرهای احساس ترحم نسبت به خود نداشته است.
در واقع بعد از این تصادف، موکی رفت و نقاش بسیار موفقی شد و دختر زیبایی دارد. او بنیانگذار مسابقات سه گانهی سوپر فراگ شد. این مسابقات هر ساله در کورونادو برگزار میشود و موکی هنوز آن را سرپرستی میکند. خیلی آسان است دست از تلاش بردارید، چون فکر میکنید نیرویی . نیرویی خارجی مقصر بدبختی شماست و معتقد هستید که سرنوشت علیه شما است.
خیلی راحت است که بگوییم جایی که در آن بزرگ شده ایم، رفتار والدینمان، یا مدرسه و دانشگاهی که در آن درس خوانده ایم، آینده مان را تعیین میکنند. اما حقیقت چیز دیگری است.
هویت مردم عادی و افراد برجسته ای مثل هلن کلر، نلسون ماندلا، استفن هاکینگ، ملاله یوسفزی و موکی مارتین بر اساس چگونگی برخوردشان با بی عدالتیهای زندگی تعریف میشود.
گاهی هر قدر سخت تلاش کنی، هر قدر خوب و ماهر باشی،
در آخر بیسکویت شکری میشوی. گله نکن.
آن را بدشانسی قلمداد نکن.
صاف بایست، به آینده نگاه کن و به پیش برو!
قسمت بعدی را ملاحظه فرمائید
مقالات مشابه
سرعت بادی که از اقیانوس میوزید، به بیش از بیست مایل در ساعت رسیده بود. ماه هنوز بیرون نیامده ب...
وقتی شنای چهار مایلی شبانه را شروع کردیم، آبهای جزیرهی سن کلمنت کف دار و سرد بود. من و ناوبان ...
ساحل جزیرهی کورونادو امواج متلاطمی داشت. موجهای کوچک با کف سفید به صورت مان برخورد میکردند و ...
سربازخانهی دوره ی آموزشی، ساختمانی عادی و سه طبقه است که در ساحل کورونادو، کالیفرنیا و در فاصل...
Label
بزن بریم !