اگر میخواهید دنیا را تغيير دهيد قسمت پنجم
به مردم امید بدهید.
اگر میخواهید دنیا را تغيير دهيد...
وقتی تا گردن در گل فرو رفته اید، شروع به آواز خواندن کنید.
سرعت بادی که از اقیانوس میوزید، به بیش از بیست مایل در ساعت رسیده بود. ماه هنوز بیرون نیامده بود و لایه ای از ابر، ستارهها را پنهان کرده بود. تا سینه در گل رفته بودم و سر تا پایم را لجن فرا گرفته بود. به دلیل لایه ای از خاک رس، جلوی چشم هایم دید خوبی نداشتم و تنها همکلاسی هایم را میدیدم که در گودال بغل من به صف بودند.
چهارشنبهی هفتهی جهنمی بود و کلاس آموزشی را به زمینهای گلی تیجوانا آورده بودند. هفتهی جهنمی حیاتی ترین بخش فاز اول دورهی آموزشی سیل بود. در این هفته، شش روز بدون خواب و اذیتهای بی رحمانهی مربیها را باید تحمل میکردیم؛ ملزم به انجام دوهای طولانی، شنا در اقیانوس، میدان موانع، بالا رفتن از طناب، انجام بی پایان ورزشهای سبک و پاروزنی دائمی در قایق کوچک بادی بودیم.
هدف از اجرای مرحلهی هفتهی جهنمی، حذف سربازان ضعیف بود؛ سربازانی که به قدر کافی سرسخت نبودند تا شایستگی عضویت در سیل را داشته باشند.
سربازان آموزش در هفته ی جهنمی بیشتر از هر مرحله ی دیگری از مراحل آموزش پایه سیل آنجا را رها میکردند. زمینهای گلی، سخت ترین بخش این هفته بود. زمینهای گلی بین سن دیگو و مکزیک قرار داشتند. این منطقه، ناحیهای کم ارتفاع بود که در آن آبگیر رودخانهی سن دیگو نوارهی بزرگی از گل عمیق و ضخیم ایجاد میکرد. غلظت آن به اندازهی خاک رس خیس بود.
آن روز بعدازظهر، پاروزنان قایقهای لاستیکی را از کورونادو به زمینهای گلی آورده بودیم. زمان کوتاهی بعد از رسیدن مان، دستور داده شد که وارد گل و لای آنجا شویم و تعدادی از مسابقات تیمی و فردی را شروع کنیم. هدف آنها احساس سرما، خیسی و فلاکت ما بود. گل و لای، تمام بدن مان را پوشانده بود. گل و لای آنجا به اندازهای غلیظ بود که حرکت در آن به شدت خسته مان میکرد و اراده ی ما برای ادامه دادن تست میکرد.
مسابقات، چهار ساعت ادامه داشت. بعد از اتمام آن، از سرمایی که تا مغز استخوان مان را میسوزاند و خستگی بیش از حد، نای حرکت نداشتیم. با غروب خورشید دمای هوا کاهش پیدا کرد. باد شروع به وزیدن کرد. همه چیز سخت تر شد.
خوش بینی مان را از دست داده بودیم. تازه چهارشنبه بود و ما میدانستیم که سه روز درد و خستگی دیگر پیش روی ماست. برای بسیاری از اعضای آن کلاس، این لحظهی رویارویی با حقیقت بود.
به شدت میلرزیدیم. دست و پاهایمان در اثر کار بسیار زیاد باد کرده بودند و پوست مان به شدت حساس شده بود و با کوچک ترین حرکتی، احساس ناراحتی میکردیم؛ امیدمان برای تمام شدن تمرینها به سرعت رنگ میباخت.
تصویر مربی را دیدیم که با هدفی خاص کنار زمین گلی آمد. مانند دوستهای قدیمی با صدایی آرام در بلندگوی دستی اش صحبت کرد و به سربازان خسته و رنج کشیده گفت، میتوانیم پیش او و دیگر مربیها برویم و دور آتش بنشینیم. در آنجا قهوه و سوپ مرغ داشتند. تا طلوع خورشید فردا میتوانستیم استراحت کنیم.
می دیدم که بعضی از سربازان حاضرند پیشنهادش را قبول کنند. مگر چقدر میتوانستیم در گل و لای بمانیم؟ آتش گرم، قهوهی داغ و سوپ مرغ پیشنهای نبود که بتوان ردش کرد. ولی برای آن کار باید پنج نفر از ما کناره گیری میکردند. تنها باید پنج نفر آموزش را رها میکردند تا بقیه ی کلاس از این ناراحتی نجات پیدا کنند.
همکلاسی که کنارم بود، شروع به حرکت به سمت مربی کرد. بازویش را گرفتم و محکم او را گرفتم. اما او بسیار مشتاق بود تا از گل و لای بیرون بیاید. بازویش را آزاد کرد و به سمت زمین خشک رفت. مربی را میدیدم که دارد لبخند میزند. میدانست که اگر یک نفر تسلیم شود، دیگران هم به دنبال او میروند.
ناگهان صدایی شنیدیم. کسی داشت آواز میخواند. صدای گرفته و خسته ای بود، اما به قدر کافی بلند بود و همه ی ما آن را میشنیدیم. ملودی آواز آشنا بود، اگر چه همه نمی توانستند شعر را به راحتی تشخیص دهند. خیلی زود همه ما شروع کردیم به آواز خواندن.
سربازی که با عجله به سمت زمین خشک میرفت، پشیمان شد و برگشت پیش من. بازویش را دور بازوی من حلقه کرد و شروع به آواز خواندن کرد. مربی بلندگویش را برداشت و دستور داد کسی آواز نخواند. کسی دست از آواز خواندن بر نداشت. مربی سر رهبر کلاس فریاد کشید و از او خواست ما را کنترل کند. اما باز هم کسی به حرفهایش گوش نداد. با هر تهدید او، صدای مان بلندتر، کلاس مان قوی تر و ارادهی ما برای ادامه، علی رغم تمام دشواریهای آن بیشتر و شکست ناپذیر میشد.
نور آتش در آن تاریکی، چهرهی مربی را مشخص میکرد. میدیدم که دارد لبخند میزند. درس مهمی را یاد گرفته بودیم. قدرت یک نفر برای متحد کردن گروه، قدرت یک نفر برای الهام بخشیدن و امید دادن به اطرافیانش. اگر یک نفر در حالی که تا گردن در گل فرو رفته است میتواند آواز بخواند، پس ما هم میتوانیم. اگر یک نفر میتواند آن سرمای وحشتناک را تحمل کند، پس ما هم میتوانیم. اگر یک نفر میتواند سختیها را تحمل کند، پس ما هم میتوانیم این امید که در بدترین شرایط، میتوانیم قوی باشیم و ناامیدی را شکست دهیم.
این امید که همه ی ما توانایی ادامه دادن را در درون خودمان داریم و نه تنها تحمل میکنیم، بلکه الهام بخش دیگران هم خواهیم بود. امید قدرتمندترین نیروی جهان هستی است. با امید، میتوانید الهام بخش ملتها باشید. با امید، میتوانید به ستمدیدگان روحیه دهید تا برخیزند. با امید، میتوانید زیانهای تحمل ناپذیر را تسکین دهید. گاهی برای تغییر، تنها به یک نفر نیاز دارید.
در زندگی لحظاتی خواهد بود که تا گردن در گل فرو میرویم. در این زمان، باید با صدای بلند آواز بخوانید، لبخند بزنید و به اطرافیان تان امید بدهید که فردا روز بهتری در انتظار شما خواهد بود.
هرگز، به هیچ وجه تسلیم نشويدا
اگر میخواهید دنیا را تغيير دهيد...
هرگز زنگ را نزنید.
من و ۱۵۰ نفر از همکلاسی هایم در اولین روز دورهی آموزشی سیل ، به حالت خبردار ایستاده بودیم. مربی با پوتینهای جنگی، شلوارک خاکی و تیشرت آبی و طلایی در محوطهی بزرگ قدم میزد و به سمت زنگ برنجی بزرگی آویزان میرفت که در معرض دید تمام سربازان آموزشی بود.
رو به سربازان گفت: «آقایان، این اولین روز شما در دورهی آموزشی سیل است. در شش ماه آینده، سخت ترین مراحل آموزش نظامی ایالات متحده را تجربه خواهید کرد». به اطرافم نگاهی کردم و نگرانی را در چهرهی تعدادی از همکلاسی هایم دیدم.
مربی ادامه داد: «این دوره ی آموزشی از سخت ترین چالشهای زندگی تان خواهد بود». مکثی کرد و به «بچه قورباغه های» تازه وارد نگاهی انداخت. «اکثر افراد حاضر در اینجا نمی توانند دوره را با موفقیت تمام کنند. از این موضوع مطمئن هستم» لبخندی زد و ادامه داد: «هر کاری میکنم تا شما را مجبور کنم تسلیم شوید!» او روی جمله ی آخرش تأکید کرد. «بی رحمانه شما را اذیت میکنم. شما را جلوی هم تیمیهای تان تحقیر میکنم. محدودیتهای شما را به چالش میکشم». با پوزخندی ادامه داد: «عذاب زیادی خواهید کشید.»
زنگ را گرفت، طناب را محکم کشید و صدای بلندی در محوطه پیچید. «اما اگر نمی خواهید اذیت شوید و عذاب بکشید، راحت میتوانید تسلیم شوید». دوباره طناب را کشید و دوباره زنگ را به صدا در آورد. «اگر خواستید اینجا را ترک کنید، تنها باید این زنگ را سه بار بزنید». طنابی را که به زنگ وصل بود، رها کرد. «زنگ را بزنید و دیگر مجبور نیستید صبحها زود بیدار شوید. زنگ را بزنید و دیگر مجبور نیستید دوهای طولانی، شناهایی در آب سرد یا میدان موانع را انجام دهید. زنگ را بزنید تا از این عذاب رها شوید».
بعد به زمین آسفالت آنجا نگاه کرد و به نظر میرسید از سخنرانی اش دور شده است. گفت: اما بگذارید چیزی را به شما بگویم. اگر تسلیم شوید و این دورهی آموزش را رها کنید، تا آخر عمرتان پشیمان خواهید بود. تسلیم شدن، هیچ چیز را آسان تر نمی کند». شش ماه بعد و در مراسم فارغ التحصیلی، تنها سی و سه نفر آنجا ایستاده بودیم. عدهای تسلیم شده بودند و آن جا را ترک کرده بودند. من نیز با مربی موافقم که آنها تا آخر عمر از این تصمیم شان پشیمان خواهند بود.
این مهم ترین درس بین تمام درس هایی بود که از دوره ی آموزشی سیل آموختم. هرگز تسلیم نشوید. شاید به نظر مفهوم عمیقی نباشد، اما در زندگی مدام در شرایطی قرار میگیریم که تسلیم شدن بسیار آسان تر از ادامه دادن به نظر میرسد. با موقعیت هایی روبرو میشوید که همه چیز علیه شما است و به نظر، تسلیم شدن منطقی ترین کار ممکن است
در طول دوران حرفه ای ام، همیشه مردان و زنانی الهام بخش من بوده اند که حاضر به تسلیم شدن نبودند؛ کسانی که حاضر نشدند برای خودشان دل بسوزانند. اما هیچ کدام مانند تکاور جوانی که در بیمارستانی در افغانستان دیدم، الهام بخش من نبوده اند.
به من پیام دادند که یکی از سربازانم روی یک مین، پا گذاشته و به بیمارستان جنگی نزدیک مقر ما منتقل شده است. من و سرهنگ اریک کوریلا، فرمانده هنگ تکاوران، سریع به سوی بیمارستان حرکت کردیم و به اتاق سرباز رفتیم.
او روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و لوله هایی از دهان و سینه اش بیرون آمده بود؛ سوختگیهای انفجار، روی بازوها و صورتش دیده میشد. پتو، در قسمتی که به طور معمول جای پاهایش بود، صاف روی تخت افتاده بود. زندگی او برای همیشه تغییر کرده بود.
بارها برای دیدن سربازها به بیمارستان جنگی افغانستان رفته بودم. به عنوان رهبر جنگی نباید اجازه بدهید که رنج و مصیبت افراد، روی تان تأثیر بگذارد. میدانید که این بخشی از جنگ است. در جنگ، سربازان زخمی میشوند؛ سربازان کشته میشوند. اگر بخواهید هر تصمیمی که میگیرید بر اساس احتمال از دست رفتن کسی باشد، اثربخشی آن به مشکل بر میخورد.
آن شب شرایط متفاوت بود. آن تکاور خیلی جوان بود، اسم او آدام بيتس بود و تنها نوزده سال سن داشت. او از دو فرزند پسر خودم، کوچکتر بود. تنها یک هفته قبل به افغانستان رسیده بود و این اولین مأموریت جنگی اش بود. خم شدم و با دستم به شانه اش دست زدم. به نظر میرسید به او داروی مسکن داده بودند و هشیاری نداشت. کمی فکر کردم و برایش دعا خواندم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که پرستار برای چک کردن وضعیت بیمار وارد اتاق شد. پرستار لبخندی زد و علائم حیاتی آدام را چک کرد. وقتی از او درباره وضعیتش پرسیدم، به من گفت که هر دو پای آدام قطع شده و سوختگیهای شدیدی ناشی از انفجار داشت. اما احتمال زنده ماندن او زیاد است.
به خاطر مراقبت خوب از او تشکر کردم و به او گفتم که وقتی به هوش آمد، دوباره برای ملاقات او میآیم. پرستار گفت: «اوه، او به هوش است. اگر با او صحبت کنید، برایش خیلی خوب میشود». به آرامی تکاور جوان را تکان داد. آدام چشمانش را باز کرد و متوجه حضورم شد. پرستار گفت: «در حال حاضر نمی تواند صحبت کند. اما مادرش ناشنوا بوده است، به همین دلیل زبان اشاره را بلد است». پرستار برگ کاغذی به من داد که علائم مختلف زبان اشاره روی آن شرح داده شده بود. یک دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی میکردم قدرت لازم را برای بیان حرفهای مناسبی پیدا کنم. به جوانی که در راه خدمت به کشورش هر دو پایش را از دست داده بود، چه چیزی میتوانستم بگویم؟ چگونه میتوان کاری کرد که حس بهتری نسبت به آینده داشته باشد؟ آدام بیتس که صورتش در اثر انفجار متورم شده بود و چشمانش را به سختی از میان قرمزی پوست و باندازها میتوان دید، لحظه ای به من خیره شد. حتما متوجه حس ترحم و دلسوزی صحبتهایم شده بود. دستش را بالا برد و شروع کرد به صحبت با زبان اشاره کرد. با توجه به علائم روی برگه علامت داد: «حالم خوب میشود». و دوباره خوابش برد.
هنگام خروج از بیمارستان، نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. از بین صدها مردی که در بیمارستان برای دیدن آنها رفته بودم، حتی یک دفعه هم کسی را ندیدم که شکایت و گلهای از شرایطش باشد. حتی یک دفعه! همه ی آنها به خدمت خودشان افتخار میکردند. آنها سرنوشت شان را پذیرفته بودند و تنها میخواستند که به یگانشان برگردند و کنار دوستانشان باشند. آدام بيتس، به نوعی، نمادی از تمام آن افراد بود.
یک سال بعد از آن روز، در مراسم تغییر فرماندهی هفتاد و پنجم هنگ تکاوران حضور داشتم. تکاور بیتس را آنجا دیدم که با اونیفورمش، بسیار خوش لباس به نظر میرسید و با پاهای مصنوعی اش صاف و استوار ایستاده بود. او با وجود تمام سختی هایی که تحمل کرده بود- چند عمل جراحی، توانبخشی دردناک و سازگار شدن با زندگی جدید- هرگز تسلیم نشد. میخندید، شوخی میکرد، لبخند میزد و همان طور که به من قول داده بود، حالش خوب شده بود!
زندگی سختیهای زیادی دارد. اما همیشه کسی وجود دارد که شرایطی بدتری در مقایسه با شما دارد. اگر، روزتان را پر از احساس ترحم و دلسوزی کنید و نسبت به رفتاری که با شما شده است غمگین باشید، به خاطر سرنوشت تان ناله کنید و یا فرد یا شانستان را به خاطر شرایط بد فعلی تان مقصر بدانید، زندگی سخت تری خواهید داشت.
از طرف دیگر، اگر حاضر نباشید از رؤیاهایتان دست بکشید، استوار باشید و در برابر شرایط سخت پایداری داشته باشید، میتوانید زندگی دلخواه خودتان را داشته باشید. هرگز، به هیچ وجه، زنگ را نزنید!
به یاد داشته باشید... هر روز را با تکمیل کردن کاری شروع کنید. کسی را پیدا کنید که در زندگی کمکتان کند. به مردم احترام بگذارید. بدانید که زندگی عادلانه نیست و زمانهای زیادی خواهد بود که شکست خواهید خورد. اما اگر کمی ریسک حساب شده کنید، در شرایط سخت بیشتر تلاش کنید، در برابر زورگوها مقاومت کنید، به ستم دیدهها روحیه و امید بدهید و هرگز و به هیچ وجه تسلیم نشوید. اگر این کارها را بکنید میتوانید زندگیتان را بهتر کنید... و شاید حتی دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کنید!
مقالات مشابه
وقتی شنای چهار مایلی شبانه را شروع کردیم، آبهای جزیرهی سن کلمنت کف دار و سرد بود. من و ناوبان ...
ساحل جزیرهی کورونادو امواج متلاطمی داشت. موجهای کوچک با کف سفید به صورت مان برخورد میکردند و ...
کفش شنای لاستیکی سیاهم و ماسکم را برداشته بودم و به سمت ساحل میدویدم. پیش از این که در حالت آزا...
سربازخانهی دوره ی آموزشی، ساختمانی عادی و سه طبقه است که در ساحل کورونادو، کالیفرنیا و در فاصل...
Label
بزن بریم !