راز پول درآوردن قسمت هفتم
چه جوری به اونچه که میخواین برسین
نوشته سوزی و اتو کالینز
به نظر چیز عجیبی میاد ولی اگه از اونچه که میخواین بدین از همون بیشتر نصیبتون میشه.
زندگی ما اثبات همین ادعاست. چون که...
رابطه خیلی خوبی با هم داریم و حسابی عاشق همدیگه هستیم و با همدیگه و همین طور با خدای خودمون ارتباط خیلی عمیقی داریم.
ولی روابط ما همیشه هم این طوری نبوده. روابطی که قبلا با دیگران داشتیم از خیلی جهات انعکاسی از چیزی بوده که نمیخواستیم.
قبل از این که با همدیگه آشنا بشیم و کاملا مستقل از همدیگه هر کدوممون تصمیم گرفتیم که هر کاری رو که لازمه بکنیم تا به اون رابطه رویایی که میخوایم برسیم.
به خاطر شدت علاقهای که به ایجاد چنین رابطهای داشتیم همه جور کتابی خوندیم و به همه سمینارها هم رفتیم و نوارهایی رو گوش دادیم و خیلی وقت صرف صحبت کردن و بحث کردن گذاشتیم تا بفهمیم که برای به وجود اومدن رابطه دلخواهمون چی کار باید بکنیم.
بعدش چی کار کردیم؟
به دیگران عشق دادیم.
به خاطر شدت علاقهای که به داشتن عشق و رابطه عالی داشتیم اونچه رو که کشف کرده بودیم به دیگران هم گفتیم.
به دلیل این که میخواستیم به دیگران "عشق هدیه کنیم" و اونچه رو که در مورد عشق و رابطه و شادی یاد گرفته بودیم بهشون بگیم نه فقط رابطه خودمون عمیقتر و محکمتر شده بلکه حساب بانکیمون هم پر شده.
مردم ازمون میپرسیدن که چی کار کردین که رابطهتون این قدر خوبه.
این بود که در 1999 یک خبرنامه اینترنتی با موضوع روابط و رشد شخصی درست کردیم.
این جوری نکات و ایدههای مورد استفاده در ایجاد یک رابطه عالی رو به مردم میگفتیم.
به عبارت دیگه اونچه رو که خودمون خیلی میخواستیم مجانی به دیگران دادیم:
عشق.
الان حدود 20000 نفر هفتهنامه رایگان رابطه طلایی ما رو دریافت میکنن.
سه تا کتاب هم در مورد روابط نوشتیم و قصد داریم دو تای دیگه هم بنویسیم.
ما مشاور یا درمانگر نیستیم. فقط اونچه رو که توی قلبمون و توی زندگیمونه به دیگران هم میگیم. چیزهایی هم در مورد عشق و روابط میدونیم که آرزو میکردیم ای کاش سالها پیش میدونستیم.
اونچه که الان داریم به قدری عالیه که میخوایم دیگران هم بدونن که چه جوری میشه بهش رسید.
اینو هم کشف کردیم که عشق هم مث پول خیلی زیاده و فقط منتظره که ما وارد دنیای اون بشیم.
فقط باید بخوایم که در اونو باز کنیم.
اونچه که بیشتر از هر چیز دیگهای میخواستیم یک رابطه عمیق و پر از عشق بود.
الان هم با خوشحالی میتونیم بگیم که اون رابطه رو با همدیگه داریم.
به خاطر این که "عشق رو به دیگران هدیه دادیم" نه فقط داریم مورد عشق قرار میگیریم بلکه به لحاظ مالی هم بهمون پاداش داده میشه.
این همون دنیای پر از نعمتیه که ما توش زندگی میکنیم.
بدین، بدین، بدین.
ازش بیشتر به دست میارین.
وقتی پول ندارین چی بدین
نوشته کریستوفر گوریرو
حدود دو سال پیش و با وجود این که چند تا کسب و کار پر رونق داشتم ولی درآمد کمی از اونا نصیبم میشد. خیلی دوست داشتم که به دیگران چیزی بدم. ولی دیگه چیزی نداشتم که بدم (یا این طور فکر میکردم).
در طول ماههایی که دیگه عشریه ندادم دیدم که اوضاع داره بدتر میشه. در واقع حتی اون روشهای بازاریابی هم، که کارایی اونا قبلا در شرکتم بارها ثابت شده بود، دیگه نمیتونستن درآمدی برام ایجاد کنن. اون موقع گاهی وقتها حس میکردم که ابرهای تیرهای به دنبالم هستن.
بر اساس سالها تجربه میدونستم که هر چی بیشتر بدم بیشتر گیرم میاد. ولی به لحاظ مالی چندان چیزی نداشتم که بدم. چند تا کسب و کار بود که باید ازشون حمایت میکردم. به علاوه خونواده کارمندهایی هم که در اون چند تا کسب و کار داشتم هم بودن.
اونچه که در طول اون سالها یاد گرفتم این بود که لزوماً نباید از موجودی حساب بانکیم بدم. در اون دوران رکود لزومی نداشت که پول بدم. فقط باید به دادن ادامه میدادم تا موقعیتی برای گرفتن در سالهای آینده ایجاد بشه.
اینو وقتی فهمیدم که دیگه عشریه ندادم. با این کارم جلوی همه چیزهایی رو که خدا برام ذخیره کرده بود گرفتم. این بود که با دادن چیزهایی که داشتم شروع کردم:
وقت، دعا و کمک زیاد به کسانی که به کمکهای تخصصی من نیاز داشتن.
الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم که اون دوران رکود یک جور امتحان برام بوده تا ببینم که آیا میتونم حتی وقتی هم که به نظر میرسه این کار به ضررمه باز هم بدم یا نه. الان که یاد اون مواقع میافتم به خاطر اون تجربهها خدا رو شکر میکنم. چیزی که از اونا یاد گرفتم این بود که هرگز نباید دست از دادن بکشم.
الان به لحاظ مالی تا جایی که بتونم عشریه میدم و بقیهاش رو هم با چیزهای دیگه جبران میکنم. همیشه اول عشریه مالیم رو میدم چون برای رسیدن به هدفهایی که توی زندگی دارم خیلی پول لازم دارم. این پولها باید از طریق من و کسب و کارهام به گردش در بیان.
تجربهای که من به دست آوردم اینه که دادن راز نگهداری از پول، موفقیت، سلامتی، عشق و شادی در زندگیه.
سی سال طول کشید تا این راز رو درک کنم
نوشته ریچارد وبستر
همیشه میدادم ولی جالب اینه که از روی ترس میدادم.
اگه کسی ازم پول میخواست همیشه دستم رو توی جیبم میکردم. اگه هم پولی نمیخواست چیزی بهش نمیدادم و راهم رو میکشیدم و میرفتم.
فکر میکردم که اگه کسی چیزی بخواد حق انتخاب دارم و میتونم بگم بله یا نه. اگه پول میدادم به معنی این بود که همیشه پول به دستم میرسه. اگه هم میگفتم نه ناخودآگاهانه کمبود پول رو جذب میکنم.
این بود که ترس از کمبود پول باعث میشد که بدم. بدیهیه که هرچند که میدادم ولی همیشه مقدار کمی میدادم.
بعدش جایزه ادبی ریچارد وبستر زندگی منو تغییر داد. ماجرا از یک ناهار خوردن با یکی از دوستهای نویسندهام شروع شد. داشتیم غر میزدیم که نویسندههای داستانهای مردمپسند به سختی میتونن کتابهاشون رو چاپ کنن و شناخته بشن. نویسندههایی که کتابهای ادبی مینوشتن بودجه و امکانات دیگهای میگرفتن و با اونا کارهاشون رو منتشر میکردن. ولی چیزی گیر نویسندههایی که چیزهای تجاری مینوشتن نمیاومد. گفتم که میخوام یک جایزه 1000 دلاری برای این جور نویسندهها بذارم. دوستم هم خندید و بعدش راجع به مسائل دیگه حرف زدیم.
ولی اون فکر توی ذهنم موند و بالاخره تصمیم گرفتم عملیش کنم. باید اعتراف کنم که انگیزههای خودخواهانهای براش داشتم. فکر میکردم که اگه جایزهای به اسم من باشه باعث زیاد شدن شهرت و اعتبارم میشه و همین میتونه به فروش کتابهام کمک کنه.
بالاخره یک ناشری برای انتشار خبرش پیدا کردم و دو سال پیش کار رو شروع کردیم. مبلغ جایزه نفر اول رو تا 5000 دلار بالا بردم و یک جایزه 1000 دلاری هم به نفر دوم اختصاص دادم. این به نظرم مبلغ زیادی میاومد که داشتم میدادم.
ولی خوشبختانه اون جایزه باعث شد که بیشتر بهم توجه کنن. برای خیلی از روزنامهها مقاله فرستادم و خیلی از شبکههای رادیویی هم باهام مصاحبه کردن. فکر میکنم که تا اون موقع هیچ نویسندهای هزینه جایزه دادن به نویسندههای دیگه رو نداده بود و همین باعث شد که موضوع ارزش خبری پیدا کنه. من هم از انجام این کار احساس خوبی پیدا کرده بودم. ولی انتظار نداشتم که چیز دیگهای نصیبم بشه.
ولی با کمال تعجب دیدم که این جایزه در پول رو برام باز کرد.
فروش کتابهام زیاد شد.
حق امتیاز ترجمه کتابهام به زبونهای دیگه چند برابر شد و تقاضاهایی برای سخنرانی در نقاط مختلف دنیا به دستم رسید و پول اونا رو هم از پیش میدادن.
درآمدم که کلا از طریق کتابهام تامین میشه ظرف همون 12 ماه اول بیشتر از دو برابر شد.
طبیعیه که الان خیلی بیشتر از قبل سخاوتمند شده باشم. از پول دادن به دیگران خیلی خوشم میاد. هر چی هم که بیشتر میدم پولدارتر میشم ای کاش این راز رو سی سال پیش یاد گرفته بودم.
چه جوری دادن به درآمد مستمر منجر شد
نوشته لری داتسون
در سپتامبر 2001 یک کتاب الکترونیکی نوشتم. ولی مشکلم این بود که نمیدونستم چه جوری باید براش بازاریابی کنم. اون موقع هیچ فهرستی از مشتریهای بالقوهام نداشتم. این بود که تصمیم گرفتم از جو وایتلی بخوام که اسم اونو هم به عنوان نویسنده ذکر کنم و در عوض اونم توی منافع کتاب شریک بشه. این کار رو هم با کمال رضایت کردم.
میدونستم که کتابهایی که جو در مورد موضوع کتاب من نوشته معروف هستن.
جو هم قبول کرد. یک مقدمه حسابی هم برای کتاب نوشت. چند تا از مطالب خودش رو هم به چیزهایی که نوشته بودم اضافه کرد. اواخر همون سال کتاب رو به بازار دادیم.
بقیه ماجرا دیگه جزئی از تاریخ شده. جو و من بعد از نوشتن اولین کتاب مشترکمون هفت تا کتاب الکترونیکی دیگه هم نوشتیم.
وقتی هم که جو میخواست یک کتابی بنویسه – و البته پیدا بود که به خوبی میتونست از عهدهاش بر بیاد – ازم پرسید که آیا دلم میخواد که من هم توی نوشتنش باهاش شریک بشم. اصلا مجبور نبود که این کار رو بکنه. ولی از اونجایی که من چیزی بهش داده بودم حس کرد که باید یک جوری جبران کنه. این بود که یک کتاب دیگه هم با همدیگه نوشتیم.
من با دادن به جو و اون هم با دادن به من کاری کردیم که به هر دومون چیزایی رسید. هر ماه از فروش اون کتابها پولی نصیبمون میشه و رابطه دوستی و کاری خیلی خوبی با همدیگه پیدا کردیم. ولی تا به امروز همدیگه رو ندیدیم و حتی تلفنی هم با همدیگه صحبت نکردیم. همه نوشتههای مشترکمون از طریق ایمیل انجام شدن.
همه چیز هم با دادن شروع شد.
چه جوری دادن باعث شد که کتابی در صدر جدول کتابهای پرفروش قرار بگیره
نوشته مایک لیتمن
ظرف یک سال مقدار خیلی زیادی مطلب نوشتم که میتونستن زندگی خوانندههای خبرنامهام رو تغییر بدن. اطلاعاتی بهشون دادم که به معنی واقعی کلمه و در مقایسه با سایر خبرنامههای اینترنتی باعث میشد که مخشون سوت بکشه.
هر هفته از خودم میپرسیدم که "چه جوری میتونم یک قدم دیگه هم برای اون خوانندههای باارزش خبرنامهام بردارم؟" و "چه جوری میتونم بیشتر از اونچه که توقع دارن بهشون بدم؟"
خوانندههای خبرنامهام بیشتر شدن و از نوشتههام خوششون اومد. من هم دائماً داشتم هر چی رو که میتونستم بهشون میدادم.
اواسط 2001 به همراه جیسون اومان یک کتابی نوشتم. تعداد زیادی از ناشرها مسخرهمون کردن و گفتن کتابتون رو هیچ کسی نمیخونه. هیچ کسی حاضر نیست با اون برنامه رادیویی کوچیکی که دارین کتابتون رو بخونه. این بود که توی راه چاپ کتاب تنها موندیم.
هر دوی ما اولین بار بود که کتابی مینوشتیم و خودمون هم میخواستیم چاپش کنیم. نمیدونستیم که باید چی کار بکنیم. ولی اینو میدونستیم که تعداد زیادی خواننده وفادار داریم. تنها کاری که باید میکردیم این بود که ازشون تقاضای کمک بکنیم.
اونچه که ناشرها درک نمیکردن این بود که ما هزارها خواننده داریم که آماده هستن تا بهمون کمک کنن چون میدونن که ما خیلی بهشون خدمت کردیم.
این همون قدرتیه که اسمشو میذارم با عشق دادن.
روز 18 ژانویه 2002 یعنی 76 روز بعد از انتشار کتاب و بدون هیچ هزینهای برای تبلیغات و حتی بدون سخنرانی فروش کتاب ما از کتاب جان گریشام هم جلو زد و پرفروشترین کتاب سایت آمازون شد.
کتابمون به صدر جدول کتابهای پرفروش رسیده بود.
به علاوه 31070 دلار هم برامون درآمد داشت.
قدرتی که در دادن هست باعث میشه که چیزها مث فواره روی سر ما ببارن.
پول زیادی ازش در آوردیم، دوستهای جدیدی پیدا کردیم و راهی هم برای کمک به خیلیها پیدا کردیم. به علاوه اون کتاب تا حالا به سه زبون خارجی هم ترجمه شده.
از اون موقع تا حالا اون کتاب روی زندگی دهها هزار نفر از مردم اثر گذاشته. همش هم به خاطر اینه که وقتی چیزی میدین و در مقابلش توقعی ندارین خیلی بیشتر از اونی که بخواین نصیبتون میشه. هر چی بکارین همون رو هم درو میکنین.
وقتی میخواین به دیگران بدین و بهشون خدمت کنین و در عوض مسخره تون میکنن یاد ماجرای کتاب ما بیفتین.
قسمت بعدی را ملاحظه فرمائید
مقالات مشابه
همه ما آنقدر خوش شانس نیستیم که دریک خانواده ثروتمند بدنیا بیاییم. با این حال ، برای ثروتمند شد...
برای داشتن یک زندگی ثروتمند تنها 10 راه وجود دارد در بیشتر دوران شغلی ام ، من با افراد ثروتمن...
سالها پیش به شکلی تقریباً تصادفی اصل دادن رو کشف کردم. اوایلش در حدود 1994 بود که دیدم بعضی از...
دو سال پیش یکی از دوستهام برام ایمیلی فرستاد. توش نوشته بود "یک وبسایتی رو دیدم که یکی از جمله...
Label
بزن بریم !