راز پول درآوردن قسمت سوم
دادن واقعی چیه؟ یا آیا شما هم "ذهنیت معادلهای" دارین؟
همین الان داشتم تلفنی با دوستم دکتر پلهارتونیان صحبت میکردم. اون در کار روابط عمومی یک نابغهاس. خیلی هم انساندوسته و سگها رو هم خیلی دوست داره. ازش پرسیدم که نظرش در مورد بخشیدن چیه و این کار در زندگیش جه تاثیراتی گذاشته. در جواب چیزی بهم گفت که حسابی چشمام رو باز کرد.
اون گفت "خیلی از مردم برای دادن یک جور معادله دارن. یک پولی میدن و بعدش صبر میکنن تا ده برابرش رو به دست بیارن. این کار از نظر من دادن واقعی نیست."
پرسیدم "دادن واقعی چیه؟"
توضیح داد "به اعتقاد من دادن واقعی به صورت بینام انجام میشه. اگه کسی یک میلیون دلار به یک بنیادی بده تا اونا اسمشو روی یک ساختمونی بذارن این معاملهاس نه دادن."
پل داشت به نکته مهمی اشاره میکرد.
یادم اومد که یک بار کسی برام ایمیلی فرستاد و پرسید اگه بخواد به یکی از دوستاش پولی بده و اون قبول نکنه اون وقت باید چی کار کنه. یادم میاد که با خودم فکر کردم
"چرا دوستت باید بدونه که اون پول رو تو داری بهش میدی؟ مگه نمیتونی یواشکی بدی؟"
بعدش پل یک چیز جالبتری رو برام تعریف کرد:
"فکر میکنم راز دادن در اینه که اهمیتی ندی که اون پول بهت برمیگرده یا نه. هر وقت که دیگه اهمیتی ندادی اون وقت جریان پول برات سرازیر میشه."
آهان، همینه!
این همون رازشه!
بدین و انتظار پس گرفتن نداشته باشین. به خاطر این که دلتون رو شاد بکنین بدین.
بدین تا از این کار لذت ببرین. این جوری جریان زندگی براتون باز میشه.
پل بهم گفت "تنها چیزی که میتونم بگم اینه که دنیا خودش بقیه کارها رو میکنه.
توی زندگیم خیلی نعمتها نصیبم شدن ولی من ندادم تا به اون نعمتها برسم. دنیا خودش هوای منو داشته."
از توضیحی که داد خیلی خوشم اومد. دادن رو به صورت عملی و در سطح فهم عامه مردم توضیح داد.
بعدش هم اضافه کرد "از این که مردم کسی رو به خاطر دادن بشناسن اصلا ناراحت نمیشم. ولی اگه میدی تا شناخته بشی یا انتظار داری که ده برابرش رو پس بگیری در این صورت نمیدی بلکه داری حساب میکنی."
پل حرفش با عملش یکیه. نزدیکیهای کریسمس سال 2002 یک ایمیل برام فرستاد و ازم خواست که یک چیزی رو که جنبه معنوی داشته باشه به خوانندههای مجله الکترونیکیش بدم. گفت که همیشه به اونا در مورد نحوه کسب شهرت و پول در آوردن توصیههایی کرده. حالا میخواست یک چیز معنوی به اونا بده.
بهش گفتم که بذاره خوانندههاش کتاب الکترونیکی بازاریابی معنوی رو بخونن. اینو هم اضافه کردم که خوندن آنلاینش برای همه امکان داره.
پل هم به خوانندههاش همینو گفت. این کارش رو با بزرگواری انجام داد چون هیچ پولی از کتابم نصیبش نشد. اون فقط یک چیزی به مردم داد.
ولی نکته مهم اینه که پل اون موقع 76000 خواننده داشت. این یعنی این که هدیه اون (و من) روی زندگی خیلیها اثر گذاشت. پل با تمام وجودش داد. من هم با تمام وجودم دادم. حالا این که اینا چه جوری به سمت ما برمیگردن رو هیچ کسی به جز دنیا نمیدونه.
شما میدین؟
پول رو نشونم بده!
یعنی من تنها کسی بودم که واقعاً فیلم جری مکگوایر رو دیدم؟
اون فیلم با بازی تام کروز کاری کرد که این جمله ورد زبون همه بشه: "پول رو نشونم بده!"
تا یک سال بعد از نمایش اون فیلم ندیدمش چون فکر میکردم موضوعش طمعکاریه.
هر کسی هم که فیلم رو دیده بود لبخندی میزد و اون جمله رو میگفت " پول رو نشونم بده!" انگار که به تکیه کلام ملی تبدیل شده بود. من که خوشم نمیاومد.
ولی بعد یک شب من و نریسا خواستیم یک فیلمی از تلویزیون ببینیم. از قضا درست همون موقع جری مکگوایر رو نشون میدادن. این بود که ما هم نشستیم تا اونو ببینیم.
تعجب کردم. فیلم اصلا درباره طمعکاری نبود. البته جری مکگوایر از جایی اومده بود که مردمش خیلی در حسرت پول بودن. ولی اون خیلی زود فهمید که با این طرز فکر به جایی نمیرسه.
طمع رو کنار گذاشت. چون مث بنبست بود. طمع باعث فقر روحی میشد.
به جای اون، جری که نماینده معاملات ورزشی بود، درباره قدرت علاقه چیزایی یاد گرفت. شروع کرد به این که واقعاً برای مشتریهاش اهمیت قائل بشه و ببینه که ته دل بازیکنهایی که نماینده اونا میشه چیه و دل اونا رو شاد کنه. درست از همون موقع بود که مزه موفقیت واقعی رو چشید و شادی رو واقعاً تجربه کرد.
البته اینو هم باید بگم که اون جمله "پول رو نشونم بده!" خیلی جذابه. خیلی هم خوب توی فیلم روش کار شده. زیاد هم گفته میشه. جوری هم بااحساس گفته میشه که نشه اون صحنهها رو فراموش کرد و حتماً به یادتون بمونه.
ولی موضوع فیلم اصلا این نیست. حداقل از نظر من این طور نیست. موضوع فیلم اینه که نشون بدین ته دلتون چی میگذره نه این که پولتون رو نشونم بدین.
دادن این جوریه.
اگه به خاطر این که پول میخواین بدین در واقع نمیدین و دارین تجارت میکنین.
ولی اگه به خاطر این که حرف دلتون رو گوش کنین میدین اون وقت واقعاً دارین میدین.
فرق بین "پول رو نشونم بده!" با "قلبت رو نشونم بده" همینه.
دنیا هم به اونچه که توی قلبتونه واکنش نشون میده نه به پولتون. پول فقط یک جور نشونهاس.
از ته دلتون پول بدین.
اگه این کار رو بکنین دنیا خیلی سریع و از راههای خیلی عجیبی پول رو بهتون نشون میده.
ولی ندین که پس بگیرین. ندین تا با دنیا معامله کرده باشین.
بدین تا داده باشین.
بهترین روش درمان معنوی برای ذهن
اجازه میدین خیلی با ملایمت بهتون یادآوری کنم که اصل بخشیدن چه جوری کار میکنه؟
این "روش درمان معنوی برای ذهن" رو توی اینترنت گذاشتم. یک جور دعا همراه با جملات تاکیدیه که میگه "... شناخت علم لایتناهی و حضور همه جانبه و قدرت مطلق روح و درک یگانگی بشر با روح ..."
این مفهوم شاید سنگینتر از اونی باشه که من و شما بتونیم درکش کنیم. اینه که بهتره فرمول روش درمان معنوی برای ذهن رو به صورت هماهنگی با بی نهایت خلاصه کنیم. میتونین اسمشو جادو یا یادآوری یا جذب شانس بذارین. فرقی نمیکنه.
رابرت بیتزر در مقالاتش نوشته که "این درمان نمیخواد که شما چیزی رو که بر اساس واقعیته ولی شما قبولش ندارین قبول کنین. بلکه میخواد باور شما رو جوری تغییر بده که واقعیت رو بشناسین و قبولش کنین."
به عبارت دیگه این روش درمانی راهی برای یادآوری اونچه که همین الان هم وجود داره به شماست. مثلا قانون دادن همین الان هم وجود داره و واقعیتیه. درمان فقط برای اینه که اینو به شما یادآوری کنه.
میتونین جملههایی رو که در ادامه میان شب یا صبح و توی دل یا با صدای بلند بگین. ولی از همه مهمتر اینه که وقتی میخواین به کسی پولی بدین باید اینا (یا جملههای دیگهای رو که براتون معنی میدن) بگین:
"میدونم که یک نظام انرژی بینهایتی در دنیا وجود داره که من و هر چی که توی وجودمه و هر چی رو که در اطرافمه شامل میشه. همه ما به اون وصلیم و توی اون هستیم و بخشی از اون هستیم. من به شما و به هر کسی دیگهای از طریق همین انرژی متصلم. میدونم که هر وقت چیزی به این نظام انرژی بدم با محبت چند برابرش میکنه و تقویتش میکنه و بهم برمیگردونه چون طبیعت این نظام اینه که رشد کنه و گسترش پیدا کنه. به خاطر درک این مساله و به خاطر هدایایی که همین الان دارم و دارم میگیرم و بعداً میگیرم شکر میکنم. مطمئنم که این روش برام کار میکنه چون برای هر کسی که با دادن فعالش کرده داره کار میکنه. همین طور میشه. همین طوره!"
اینجا هم مث همیشه احساسی که موقع گفتن این کلمات دارین از همه مهمتره.
احساسه که قانون رو فعال میکنه.
احساس شادی بکنین.
چه جوری میشه مث خدا فکر کرد
حدود ده سال پیش یک سخنرانی کردم به اسم "چه جوری میشه مث خدا فکر کرد". مردم خیلی ازش خوششون اومد. اون عده کمی که اون روز توی هیوستون سخنرانیم رو گوش کردن هنوز اونو یادشونه. پارسال اونو گذاشتمش توی اینترنت تا همه بتونن اونو بشنون. همه ازش خوششون میاد.
دلیل این که این همه شنونده داره اینه که احساس آزادی به آدم میده. "مث خدا فکر کردن" درباره محدودیت نداشتن در فکر کردنه. واقعاً فکر میکنین که خدا به لحاظ فکر کردن محدودیتی داره؟ واقعاً فکر میکنین که خدا هم از کمبود و محدودیت حرف میزنه؟ واقعاً فکر میکنین خدا هم برای انجام ندادن کارها بهانه میاره؟
من که این طور فکر نمیکنم.
توی سخنرانیم ماجراهای بری نیل کافمن و زنش سوزی رو تعریف کردم که بچهشون رو که مبتلا به اوتیسم بوده خوب کرده بودن.
درباره مایر اشنایدر هم گفتم که کور به دنیا اومده بوده و تشخیص داده بودن که غیر قابل درمانه. ولی الان میبینه و به دیگران هم کمک میکنه که بیناییشون رو به دست بیارن.
و درباره کاری هم که چند سال پیش با جاناتان یعنی همون مشاور معجزات کرده بودم براشون گفتم. (بیشتر اون ماجراها رو توی کتاب بازاریابی معنوی نوشتم)
در اینجا نکته مهم اینه: اگه قرار بود تظاهر کنین که میتونین مث خدا فکر کنین چه جوری فکر میکردین؟ چی کار میکردین؟ چی میگفتین؟
من که کاملا مطمئنم که خدا موقع پول دادن (یا هر چیز دیگهای)جا نمیزنه.
کاملا هم مطمئنم که خدا حدی هم برای چیزایی که میده قائل نمیشه.
پس: اگه مث خدا فکر میکردین چی کار میکردین؟
این سوالی عالیه که میتونه به بقیه جنبههای زندگیتون هم سرایت کنه.
اگه مث خدا فکر میکردین در برخورد با دیگران چه جوری رفتار میکردین؟
اگه مث خدا فکر میکردین توی محیط کار چه جوری رفتار میکردین؟
اگه مث خدا فکر میکردین توی جامعه چه جوری رفتار میکردین؟
این تمرین چیزی بیشتر از یک جور تصور خلاقانهاس. این فرصتیه برای این که دلتون هم بزرگ بشه.
شما چه جوری مث خدا فکر میکنین؟
تظاهر میکنین.
تظاهر میکنین که خدا هستین.
اگه خدا بودین چه جوری فکر میکردین؟
شخصاً وقتی شروع میکنم نقش خدا رو بازی کنم به هیچ محدودیتی فکر نمیکنم.
ذهنم سراغ هر چیزی و هر جایی میره: معالجه سرطان؟ البته! برنده یک میلیون دلار شدن در مسابقه بخت آزمایی؟ آسونه! حل مشکل گرسنگی در دنیا؟ اصلا زحمتی نداره!
البته انجام دادن این هدفهای دور از دسترس ماجرای دیگهایه.
اینه که بهتره برگردیم به بحث اصلیمون یعنی به افراد که میشه شما و من.
اگه من توی زندگی خودم مث خدا فکر میکردم چه کاری رو به شکل متفاوتی انجام میدادم؟
خب، این کتاب خودش مثال خوبیه.
جمعه بعد از ظهر با جان هاریچاران صحبت کردم. اون دوست خوبیه و مشاور امور معنویه. اون روز در یکی از جاهایی بود که به لحاظ معنوی براش اهمیت داره و بهم گفت که به زودی یک کتاب دیگه مینویسم.
البته لزومی نداره که کسی غیبگو باشه تا اینو بدونه. من نویسندهام. همیشه دارم کتاب مینویسم.
ولی وقتی جان بهم گفت که یک کتاب دیگه مینویسم یک چیزی توی وجودم تکون خورد. چند دقیقهای راجع به ایدههای خوب برای کتاب با هم صحبت کردیم. بهم گفت که اون مقالهام خیلی مشهور شده. همونی که اسمش "بزرگترین راز پول در آوردن در طول تاریخ" بود. بعدش هم گفت که کتابی درباره این موضوع میتونه برای دنیا مفید باشه و با استقبال روبرو میشه.
قبلا در این مورد به جان چیزی نگفته بودم ولی خودم هم میخواستم کتابی راجع به موضوع اون مقاله بنویسم. اشاره کوچیک جان برام کافی بود تا شروع کنم.
روی بعد نوشتن این کتابو شروع کردم. الان هم که دارم اینا رو مینویسم دوشنبهاس. یعنی فقط سه روز گذشته.
خلاصه این که با فکر کردن مث خدا همه محدودیتهایی رو که میگفتن نوشتن یک کتاب چقدر طول میکشه کنار زدم.
این کتاب کم و بیش ظرف یک هفته نوشته شد.
بد نیست.
برگردیم به خود شما: اگه شما مث خدا فکر میکردین همین الان چی کار میکردین؟
اگه موضوع پول دادنه برین پول بدین.
اگه موضوع کتاب نوشتنه شروع کنین به نوشتن.
اگه موضوع شروع یک کسب و کاره دست به کار بشین.
هیچ حدی وجود نداره.
فقط مث خدا فکر کنین.
اشتباه بزرگ لئو بوسکالیا
سالها پیش لئو بوسکالیا رو دیدم. نویسنده خیلی جذاب و باعلاقهای بود و کتاب پرفروشی هم به اسم عشق نوشته بود. یک بار هم توی یک سخنرانی گفته بود که "مالکیت معنوی عشق مال منه!"
آدمی دوستداشتنی بود. حرفهاش دل آدم رو گرم میکرد و به آدم انگیزه میداد. من و مریان، که اون موقع زنم بود، حرفهاش رو از تلویزیون گوش میکردیم. بهمون انگیزه میداد.
اون موقع تازه داشتیم در مورد عشریه دادن چیزایی یاد میگرفتیم. من خیلی به این موضوع مشکوک بودم. هنوزم فکر میکردم که دادن یک جور حقهبازیه. ولی مریان همیشه ذهن بازتری داشت و بهتر از من اعتماد میکرد. در اون سالها مریان بیشتر از من دادن رو تمرین میکرد.
یک روز که مریان داشت فکر میکرد که به کی میتونه پولی بده یاد لئو بوسکالیا افتاد. میخواست که به خاطر کتابهاش و حرفهایی که در مورد عشق زده بود ازش تشکر کنه.
این بود که آدرس اونو پیدا کرد و یک چک براش فرستاد. یادم میاد که وقتی اون چک رو همراه با یک یادداشت براش میفرستاد خیلی خوشحال بود. انگار که دلش زنده شده بود.
ولی بعدش اتفاق ناراحت کنندهای افتاد.
چند هفته بعد لئو بوسکالیا نامهای برای مریان فرستاد. چک رو برگردونده بود. یک یادداشت هم همراهش بود که میگفت خیلی پول داره و بیشتر از این نمیخواد و نیازی هم نداره. این بود که خواهش کرده بود که اون چک رو به یک کسی که نیاز داره بدیم.
مریان ناراحت شده بود. بهش بر خورده بود. حس میکرد طرد شده. به نظرش قبول نکردن اون هدیه به معنی قبول نکردن شخصیت خودش بود. خیلی غم انگیز بود.
هرچند که در اینجا میشه درباره واکنش مریان به نامهای که به دستش رسیده بود حرف بزنم ولی بیشتر میخوام از رفتار لئو بگم. فکر میکنم لئو اشتباه کرد. برای این که توی جریان زندگی قرار بگیرین باید هم بدین و هم بگیرین. ولی لئو جریان رو قطع کرده بود.
بعدها – از خود لئو – شنیدم که چند دفعه دزد به خونهاش زده. در خونهاش رو شکونده بودن و اموالش رو برده بودن. تا جایی که یادم میاد حداقل دو بار این اتفاق براش افتاده بود.
من که نمیتونم جز این فکر کنم که لئو یک جور موانع درونی درباره گرفتن داشته. اون موانع هم توی دنیای بیرونیش به شکل از دست دادن اموالش ظاهر شدن. شاید من دارم اشتباه میکنم ولی خیلی دلم میخواد بدونم که آیا رابطهای بین رد کردن هدیه با از دست دادن اموالش وجود داشته یا نه.
بیاین از اشتباه لئو درس بگیریم.
وقتی کسی پولی بهتون میده قبول کنین.
وقتی کسی ازتون تعریف میکنه قبول کنین.
وقتی کسی هر جور هدیهای بهتون میده با خوشحالی قبولش کنین.
اگه هدیه و تعریف و پول رو رد کنین در رو به روی توانگری که داره به سمت شما میاد میبندین. نکته هم اینه که توی جریان باقی بمونین. اگه بدین و بگیرین توی جریان زندگی باقی میمونین.
هر چی باشه پول باید به گردش در بیاد تا خیرش به همه برسه.
بدینش و وقتی هم که به طرف شما برمیگرده بگیرینش.
قسمت بعدی را ملاحظه فرمائید
مقالات مشابه
همه ما آنقدر خوش شانس نیستیم که دریک خانواده ثروتمند بدنیا بیاییم. با این حال ، برای ثروتمند شد...
برای داشتن یک زندگی ثروتمند تنها 10 راه وجود دارد در بیشتر دوران شغلی ام ، من با افراد ثروتمن...
سالها پیش به شکلی تقریباً تصادفی اصل دادن رو کشف کردم. اوایلش در حدود 1994 بود که دیدم بعضی از...
به نظر چیز عجیبی میاد ولی اگه از اونچه که میخواین بدین از همون بیشتر نصیبتون میشه. زندگی ما ...
Label
بزن بریم !