خاطرات پژمان پژوهش قسمت اول
چی به من می رسه!
چند وقت قبل یکی از اطرافیان من مشکلات مالی داشت. گفتم بیا من میبرمت جایی که شما مشغول کار شوید و درآمد مناسبی کسب کنید. ایشان آمدند و من کار را نشانشان دادم، توضیحات لازم را دادم و میزان حقوق را گفتم. فکر می کنید چه به من گفت؟ گفت آقای پژوهش اگر من اینجا کار کردم و در آینده آباد شد چی به من می رسه؟ سهم من چقدر می شود؟!
گفتم: دوست عزیز به شما کار داده شده. اولا به خاطر اینکه بیکاری و مسئله بیکاری شما حل شود، در درجه دوم بخشی از کار من سبک شود. بعد تو میگییک سال دیگر، دو سال دیگر اینجا رشد کرد، بزرگ تر شد چی گیر من میآید؟ شما اگر آدم مثبت اندیش و زرنگی باشی باید بگویی من اینجا رو آباد می کنم، این بیابان را آباد میکنم که هم برای خودم خیر ببرم و هم ۱۰۰ نفر دیگر استفاده کنند.
کارت عابر بانک ندارم
من روز اول کارم رو با سه میلیون پول قرضی شروع کردم و امروز با وجود موج سهمگین بازار و تحریم ها ۲۰ نفر در مجموعه من فعالیت می کنند.
استادم دکتر معظمی میفرمود: هرلحظه خواستید عبادت کنید چه در خلوت خودتان و چه در جمع، با خدا این طور راز و نیاز کنید: خدایا آنقدر به من ثروت بده که روزی پانصد، هزار، دوهزارنفر از قبل من تقسیم شود. این جمله خیلی جالب بود و جزء یکی از باورهای من شده است. خیلی خوب است که بعضی ها باورهای مثبت دارند. بعضی از انسانها میگویند اگر من پانصد میلیون پول داشتم دیگر کار نمیکردم؛ یعنی زندگی را پانصد میلیون پول خلاصه کردید؟ نمیداند انسان برای چه به روی کره خاکی آمده است و چه مأموریتی دارد؟ شاید باورتان نشود من کارت عابر بانک ندارم. پول در حساب ندارم. من از پول کمی که در کیف پولم دارم در مواقع ضروری استفاده میکنم فقط یک کارت سوخت بنزین دارم. اصلا پول توی جیبم به من احساس آرامش نمیدهد. الآن به این دیدگاه رسیدم. شاید دو سه سال است که به این دیدگاه رسیدم که پول نمیتواند محرک من باشد.من روز اول کارم رو با سه میلیون پول قرضی شروع کردم و امروز با وجود موج سهمگین بازار و تحریم ها ۲۰ نفر در مجموعه من فعالیت می کنند. ما شرایطی ایجاد کردیم که ۵ سال دیگر را برای خودمان پیش بینی کنیم.
چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد؟
من چند روز پیش فکر میکردم چه شد که ما وارد کار آب معدنی شدیم؟ کار اصلی من چوب و صنایع چوب بود وارد کار نمایندگی فروش باتری شدم و بعد از آن وارد کار آب معدنی شدم. به یاددارم که ۹ سال پیش کتابی خواندم به اسم «چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد» یادم افتاد در آن کتاب راجع به یک مرکز مواد غذایی و یک منبع بزرگ پنیر صحبت شده که دو موش و دو انسان کوچک در حوالی آن زندگی و از آن منبع استفاده میکردند و یکروز به سراغ پنیرها میروند و میبینند منبع مواد غذایی خالی شده است. انسانها کار نمیکنند ولی موشها به دنبال پنیر از این سوراخ به آن سوراخ میروند و در نهایت انسانها نابودشده ولی موشها به منبع دیگری دست پیدا میکنند که بزرگتر از منبع پنیر قبلی بود. اگر در حال حاضر تحریم هستیم و اگر واردات ما قطع شده است و من نمیتوانم کالا وارد کنم حالا باید بنشینم و به مقامات بالا و دولت ناسزا بگویم؟ توقع داشته باشم که فرد دیگری بیاید و جور من را بکشد؟
کافی است ۱۵ گام اول را برداریم
یکی از دوستان به من میگفت در شرایطی که تو شروع کردی وضعیت مملکت بهتر بود. من سال ۱۳۸۹ شروع کردم قبل از آن هم کسب و کار داشتم. در طول زندگی من بسیار اتفاق افتاده که از صفر شروع کردم. استاد معظمی میفرمایند: اگر راهت صد گام باشد کافی است ۱۵ گام اول را برداری و ترس را از خودت دور کنی تا آخر خواهی رفت و به مقصد میرسی. چند وقت قبل فیلمی دیدم که آقایی دست نداشت و در مسابقات تیراندازی شرکت کرده و مقام اول دنیا را به دست آورده است. چه طور ممکن است که ما اولین امکانات که دست باشد را نداشته باشیم و در این مسابقات مقام اول را کسب کنیم؟ چه قدر من در ذهن. خودم باید مثبت اندیش باشم و بدون رنجش تلاش کنم و اول بشوم.
در اطراف خود دقت کنید و نگرش های مختلف را ببینید شخصی سال ها قبل در شرایط بسیار سخت به همراه خانواده خیلی تلاش کرد و مقداری پول پس انداز کرد و همان را داد باغ پسته خرید بعد از چند سال نتیجه آنرا دید. ولی شخصی دیگر همان اندازه پول را داد و یک پیکان. خرید و الآن آن پیکان پوسیده شده است. ارزش آن باغ الآن دو میلیارد تومان است. این نتیجه دو نگرش متفاوت و صبر در انجام کار است. وقتی وارد بازار کار می شویم دنبال زود نتیجه گرفتن هستیم، باید صبور باشیم، تحمل کنیم. باید بتوانید پیش بینی کنید نه اینکه بگویید بازار خراب است و با اولین سختی میدان را ترک کنید. بازار ریسک دارد، نوسان اقتصادی دارد. وقتی وارد آبمیشوی وقتی زیر باران میروی نباید توقع داشته باشی خیس نشوی. چند وقت قبل با یکی از دوستان صحبت میکردم میگفت تهران از لحاظ کار دریاست و کرج مثل یک برکه کوچک در مقابل دریاست. موج هایی که در دریا اتفاق می افتد در برکه اتفاق نمیافتد. اگر به دریا میزنی باید مرد طوفان باشی،یعنی تو باید پیش بینی کنی نه اینکه بگویی بازار کار این جوری هست و....
حتی یک کارمند هم اگر بخواهد می تواند
شما میتوانید به عنوان یک کارمند با مجموعه بزرگی کار کنید و موفق شوید. مثالی میزنم ما الآن یک خودرو خریدهایم صد میلیون تومان، ماشین باری است که دست یک آقاست و با آن کار میکند و درآمدزایی میکند. این آقا اگر یک ذره دل و جرأت داشته باشد و ماشین را بخواهد بخرد و به من بگوید، من فورا به نامش می کنم و می گویم کم کم قسطش را بدهد. فقط کافی است یک ذره این باور در وجودش که من میتوانم صاحب ماشین بشوم رشد کند. پس شما در هر جایی می توانید رشد کنید و قطعا این نیست که حتما کارآفرین باشید. میتوانیدیک ماشین را تبدیل به ۲یا۳ ماشین کنید و بعد از مدتی دیگر نیازی نیست رانندگی کنید و حتی میتوانید آن مجموعه را زیر دست بگیرید. از امکانات بقیه استفاده کنید. مثلا کارفرما ده میلیارد تومان سرمایه گذاری می کند. محصولی را تولید میکند. آیامی تواند هم زمان. خودش هم تولید کننده، هم فروشنده و کلا همه کاره پروژه باشد؟ قرار نیست ما ایرانیها همه چیز را به هم بریزیم و همه چیز را به سود خودمان تمام کنیم. متاسفانه ما سود همه بخشها را میخواهیم. نمیگذاریمنان به بقیه هم برسد. بگذارید بقیه هم کنار دست شما نان بخورند. اگر بقیه کنار دست شما به نان و نوایی رسیدند شما هم به جایی می رسید. آنها کمک می کنند شما بالا بروید. ما جایی داریم سوله میسازیم، همسایه ما با شهرداری تماس گرفته و خبر داده که بیایید اینجا دارند سوله میسازند رفتم با همسایه صحبت کردم و گفتم دوست عزیزم، اگر این زمین آباد شود، قیمت ملک تو هم بالا می رود و گران تر میشود. آیا تو نیز سود نمی کنی؟ قطعا سود میکند. ولی چون. خودش نمیتواند پیشرفت کند. جلو کسی که میخواهد پیشرفت کند را میگیرد. این تفکر غلط برخی ها واقعا زمین گیر کننده است. شما در حال نگارش یک کتاب هستید، من پیش خودم بگویم برای چی به ایشان کمک کنم؟ آیا اشکالی دارد کمک کنیم کسی کاری کند و او هم کاری که هزاران نفر از کنارش نان بخورند؟ چرا تنگ نظر هستیم؟ این موضوع بین ایرانیهایک مریضی است. خیلی ها این طور هستند. مردم به فکر رقابت ناسالم با یکدیگر هستند. ولی منفکر رقابت با تو نیستم و دوست دارم تو هم پیشرفت کنی ولی تو دنبال این هستی من را کوچک تر کنی، چه چیزی عاید تو می شود. سعی کنیم دیدگاه و نگرشمان را عوض کنیم.
آغاز به کار
قبل از سال ۱۳۸۹ وارد بازار کار شدم. نه اینکه نیاز مالی داشته باشم بلکه به خواست پدرم در سال دوم راهنمایی به مدرسه شبانه می رفتم و صبح ها در کارگاه صنعتی چوب پدرم کار میکردم. پالت های چوبی برای شرکتها و کارگاه درست میکردیم. تا اینکه موعد سربازی من فرارسید. پدرم به دلایلی مخالف رفتن من به سربازی بود و میگفت دو سال از زمان و عمر خودت را تلف خواهیکرد اینجا پیش من کار کن. ولی من برای داشتن گواهینامه، سند، گرفتن دسته چک و خیلی از کارهایی که نیاز به کارت پایان. خدمت داشت باید سربازی می رفتم. این مسئله برای هر جوان ایرانی اتفاق می افتد، من فرزند پسر خودم را تشویق به سربازی رفتن میکنم. چون در خدمت سربازی انسان تجربیاتی به دست می آورد، چیزهایی میآموزد که در بازار بیرون نیست. اولین مورد سلسله مراتب را یاد میگیری. سلسله مراتب چیست؟ و چگونه باید فرمانبرداری کنی. نظم، ایمان، سختی، کم شدن غرور کاذب و چیزهایی که در بازار بیرون نیست. به خاطر دارم در دوران. خدمت سربازی در اوایل که من برای اولین بار با ظرف رفتم غذا بگیرم دیدم که ۱۰ نفر دور یک دیگ بزرگ جمع شده اند و شخصی با کف گیریک مقدار برنج میریخت و یک مقداری خورشت که همه اش آب بود و بسیار بد بو و بدمزه بود. من مستقيم غذا رو در سطل آشغال می ریختم. چند روزی از بوفه پادگان بیسکوییت ساقه طلایی و آبمیوه میخریدم و میخوردم. اما کم کم به غذای سربازی عادت کردم این در حالی بود که اگر سر سفره خانه ما ماست نبود من قهر می کردم و غذا نمیخوردم؛ و اگر سربازی نمی رفتم این مسائل تا به امروز با من بود. بنابراین باوجود مخالفت های پدرم من دفترچه سربازی رو پست کردم و تا روز آخر به پدرم نگفتم تا اینکهیک روز مانده مادربزرگم موضوع را با پدرم مطرح کرد که من فردا اعزام می شوم و پدرم راضی شد. بعد از سربازی من این قصد را داشتم که از کشور خارج شوم. برنامه خاصی نداشتم. پیش خودم میگفتم میروم و کسب و کاری در کشوری دیگر برای خودم راه می اندازم.
بدون گواهینامه راننده فرماندهی کل استان شدم!
قبل از اینکه سربازی بروم همیشه در ذهن من بود که چه جای خوبی خواهمافتاد و خدمتم راحت انجام می شود. خواب محل یگان. خدمتی ام را می دیدم که با فرماندهان صمیمی ام و به راحتی دارم خدمت می کنم. دوران آموزشی را در مرز شوروی بودم و بعد از آموزشییگان من به پلیس مرزبانی تایباد در استانخراسان رضوی افتاد. رفتم ستاد فرماندهی خراسان رضوی و خیلی غیرمنتظره روز سوم یک جوان شیک پوش آمد و ما رو به خط کرد و گفت کی گواهینامه دارد؟ من و ۴ نفر دیگر دست بالا بردیم. او ما رو با خودش برد سوار ماشین شدیم.۵ نفر بودیم. سرانجام من به عنوان راننده فرماندهی کل استانخراسان رضوی انتخاب شدم و جالب اینجاست که من گواهینامه نداشتم! سه ماشین تحويل من بود و یک شرایط ایده آل برای خدمت وجود داشت. استخر، سونا، جکوزی، ورزش، تیراندازی، والیبال، فوتسال و ... با فرمانده به رستوران های شیک و مجلل میرفتیم. کلی عزت و احترام داشتم دوران بسیار خوبی بود. از فشار کاری دوران نوجوانی دور بودم ولی در دوران خدمت بسیار عطش کار پیدا کردم و پیش خودم فکر می کردم زمانی که خدمتم تمام شد چه کارهایی باید انجام بدهم. حتی مرخصی که به خانه می آمدم می رفتم کارگاه پالت و به پدرم می گفتم تو برو استراحت کن من کار میکنم. یادم میآید در دوران سربازی روی دیوار آشپزخانه تقویمی بود که من روزهای آخر روی تقویم چوب خط می زدم. یک روز فرمانده دیده بود کلی از دست من ناراحت شده بود که پسر خوب اینجا این قدر به تو خوش میگذرد بعد تو داری چوب خط رفتن میزنی؟ گفتم رئيس من یک سری برنامهها دارم که باید بروم و انجام بدهم. من در دوران سربازی در مشهد هم دنبال بیزینس بودم چون مدتی بود که کار و درآمدزایی نکرده بودم خیلی عطش کار داشتم.
فروش۲۲ برابری تا در آمد ۲۰۰ میلیونی
سربازی من که تمام شد وارد بازار کار شدم. اتفاق های خوبی در زندگی من رخ داد. سقف فروش ما در آن زمان ماهیانه چهار میلیون بود. من عطش کار داشتم و سقف فروش را در ظرف ۵ ماه به نودو پنج میلیون رساندم؛ یعنی۲۲ برابر مبلغ قبلی. کار ما پالت سازی بود. پالت چوبی را در کارگاه میساختیم و می فروختیم. جرئت پیدا کردم و با شرکتهای بزرگ قرارداد بستم. پدرم کمک کرد و توانستم با شرکتهای بسته بندی بهشهر قرارداد ببندم که همان شرکت فقط ماهی چهل و پنج میلیون درآمدزایی برایمان داشت، من آمار شرکت های نفت و پتروشیمی اراک، امام خمینی و... را در آوردم و فهمیدم این شرکت های بزرگسالی۲۸ میلیارد خرید پالت چوبی دارند؛ و در نظر داشتم به هر نحوی شده با این شرکتها وارد همکاری شوم. ما پالت دست دوم هم کار میکردیم و برای صرفه جویی در صنعت و صنایع چوب پالتهای دست دوم و نو ساخت را باهم میفروختیم. این کار باعث میشد در بازار چرخه ای به وجود بیاید و به جاییک بار استفاده چندین بار استفاده می شد. پدرم میگفت که ما سرمایه ای نداریم و آنها قراردادهای سنگین میبندند و ما توانایی تولید نداریم. من با شرکت ها رایزنی کردم و موفق شدم با شرکت آپادانا سرام قرارداد ببندم. شرکت آپادانا سرام شرکت تولید کاشی و سرامیک بود؛ و قطعا نیاز عمده به پالت داشت. تحقیق کردم فهمیدم که این شرکت در روز ۲۵۰۰ پالت چوبی مصرف می کند در ماه هشتصد میلیون. خرید پالت چوبی داشت.
پدرم میگفت که ما سرمایه ای نداریم و آنها قراردادهای سنگین میبندند و ما توانایی تولید نداریم. من با شرکت ها رایزنی کردم و موفق شدم با شرکت آپادانا سرام قرارداد ببندم.
من رفتم نگهبانی شرکت اسم خرید را هم قبلا پیدا کرده بودم. نگهبان صمیمی و رفیق شدم و رفتم؟داخل و از تجار شرکت اطلاعات کامل در مورد پالت، خرید و فروش و قیمت پرسیدم. نامه ای به شرکت فکس کردیم و پدرم رفت آنجا و شرکت گفت که نمونه کار بفرستید اگر تجاری شرکت تأییدکرد قرارداد می بندیم. دو پالت چوبی را در صندوق عقب گذاشتم و ساعت ۶ صبح از جاده بوئین زهرا به سمت شرکت حرکت کردم که بین راه به دلیل سرعت غیرمجاز۱۶۰ کیلومتر در ساعت پلیس در عوارضی من را متوقف کرد و گفت باید ماشینت به پارکینگ منتقل شود. من ماشین را کنار پارکینگ پارک کردم و سویچ را برداشتم و نگذاشتم ماشین را داخل پارکینگ ببرند. مدارکم همراه نبود. افسر هم با من لج کرده بود و خلاصه زنگ زدم پدرم آمد و بعد از کلی صحبت کردن و خواهش و التماس جریمه شدیم و ماشین آزاد شد. من در تمام این مدت باورم این بود که باید به شرکت برسم وگرنه قرارداد را از دست می دهم. با ماشین شخصی وارد خط تولید شرکت شدم و نمونه را بردم پیش تجار و تأیید شد. ما سه روز بعد قرارداد را با شرکت بستیم و روزی۲۵۰ تا ۱۰۰۰ پالت تحویل شرکت میدادیم. قیمت ما مناسب بود و مسئول خرید شرکت میگفت هر چه تولید کنید ما میخریم. ما تیم درست کردیم و ظرف مدت ۲ ماه ۳۵ نیرو گرفتیم و ۴ راننده و ماشین داشتیم. پالت های نو را که از زیر بار در می آمد را میخریدیم و با تولیدی کارگاه خودمان قاتی میکردیم و هر ۲۵۰ پالت نو ۱۰۰ پالت کهنه میگذاشتیم و میفرستادیم شرکت. شرایط به گونه ای پیش رفت که ما دویست میلیون از شرکت طلبکار شدیم.... درآمد ما ماهی دویست میلیون بود که صدوبیست میلیون آن سود خالص بود. کارگاه رو توسعه دادیم. در عظیمیه کرج خانه خریدیم،من. خودرو آزرا خریدم و پدرم سانتافه خرید.
ماجرای باغ پسته
وقتی شما در حال پیشرفت هستید باید خیلی مراقب باشید. دوستی داشتیم که چندین کارخانه داشت و مرد بزرگی بود ایشان همیشه میگفتند: مراقب کسب و کارتان باشید همه چیز از نازکی پاره می شود اما کار از کلفتی. من متوجه منظورش نمیشدم. واقعیت این است که کار وقتی پیشرفت میکند خیلی باید مراقب باشی. مثل اینکه تو با ماشین۲۰ کیلومتر در ساعت بری اگر تصادف هم کنی اتفاق خاصی نمی افتد تا اینکه۲۴۰ تا سرعت برانی و کوچکترین غفلت یعنی مرگ...در آن دوران حواسمان به این قضیه نبود. افرادی که پیشرفت می کنند و پول به سمتشان میآید خیلی باید مراقب باشند در جامعه افرادی هستند که یکی کار میکند آنها منفعت میبرند به هر طریق، تملق، چاپلوسی، نقطه ضعف و... در همه این مسائل باید حواسمان جمع باشد. در دوران. خدمت یکی از اقوام دور پدرم را که کارمند راهنمایی رانندگی بود به صورت کاملا اتفاقی پیدا کردم. این آقا از فامیل های پدرم بود و به پدربزرگ پدریم ربط داشت. من ایشان را به پدرم معرفی کردم، سپس ایشان به کرج آمدند پیش ما و بعد از کلی خوشحالی و حال و احوال، رفت آمد بین ما و آنها به وجود آمد. این آقا بعد از ۲۵ سال آمدند و زندگی ما و ثروت ما رو دیدند و برگشتند مشهد. دوباره بعد از ۱۰ روز آمدند کرج و پدر ما را با خودش به مشهد بردند. زمانی که پدر داشت سوار ماشین می شد به ایشان گفتم پدر من، مراقب باشید کارمان تازه گرفته است. معامله بی هوا نکنید. خلاصه رفتند و بعد از۷ روز برگشتند. روزی من در اتاق بودم که تلفن پدرم زنگ زد و صحبت از گوسفندی بود که سر ببرند من متوجه شدم و از اتاق بیرون آمدم گفتم جریان چیه؟ گفت یک محله فقیرنشینی می شناسیم. رفتیم گوسفند خریدیم. تا برای نیازمندان بکشند و پخش کنند. بعد گفت راستییک باغچه تو فیض آباد مشهد خریدمیک قربانی هم برایش کشتیم. گفتم رفتی فیض آباد مشهد باغچه کوچولو خریدی؟ همین جا تو تهران و کرج میخریدی. گفت یک باغ پسته خریدم حدود ۶۰ هکتار ... انگار کسی با پتک کوبید روی سرم ناراحت و عصبانی شدم. پدرم هم از دستم ناراحت شد که من نبایدحتما از تو اجازه بگیرم و تو نباید کاری داشته باشی. پدرم روی گردش مالی، کارگاه، ماشین، خانه، طلب از شرکتها و ... همگی حساب کرده بود و آخرش هم با دویست میلیون بدهی باغ خرید.
با۲۰ هزار تومان پول توجیبی همه چیز را رها کردم
من با اشتیاق زیادی بعد از سربازی شروع به کار کرده بودم و بعد از یک سال رشدخیلی چشمگیر و خوبی داشتم و با توجه به همه اینها دیدم پدرم برنامه های دیگری برای پیشرفت دارد و برنامه هایمان باهم همخوانی ندارد. لذا به دلیل اختلافات سلیقه مجبور شدم از پدرم جدا شوم. پدرم گفت که اگر قصد داری از پیش من بروی، من تو را از ارث محروم می کنم باید بنویسی و امضا کنی که از من طلبی نداری و تمام ارث و میراثت را هم گرفتی. من نوشتم و امضا کردم... سال ۸۹ ماشین را فروختم. تمام اموالی که داشتم، حساب مالی و همه را تحویل دادم و با ۲۰ هزار تومان پول توجیبی از پیش پدرم رفتم. آن روز سرگردان در خیابان راه می رفتم و آن قدر ناراحت بودم که دو سه مرتبه می خواستم خودم را زیر ماشین بیندازم. این همه تلاش کردم و دوباره برگشتم به نقطه اول زندگی ام. من به خودم اطمینان داشتم اما نگران بودم که همه زحمتهایی که کشیدم به باد رفته و الآن قرار است چه اتفاقی بیفتد. به خودم گفتم یکبار در زندگی شده باید سر حرفم بایستم. من اولین شب در پارک خوابیدم و ۲۰ هزار تومان بیشتر نداشتم. فردای آن روز به یادم آمد که در انبار کالای بازرگانی دوستی دارم که از ایشان پالت چوبی خریداری میکردیم. گفتم می روم پیش ایشان با لیفتراک کارمی کنم یا کارگرییا نگهبانی می کنم. اموراتم را می گذرانم. حقوق کارگر آن موقع ۳۰۰یا۴۰۰ تومان بود. رفتم پیش دوستم در انبار بازرگانی. همیشه با ماشین شخصی خوب و کامیون هایمان به همراه راننده ها به سراغ دوستم در انبار می رفتیم البته مدت کمی بود با ایشان دوست شده بودم رفتم با دوستم شروع کردم به صحبت و ماجرا را برایش تعریف کردم که دیگر پیش پدرم کار نمیکنم و دیگر برنمی گردم. گفتم از تو یک خواهشی دارم اینجا کاری داری؟ هر چه باشد. بارگیری، انبارداری، کارگری هر چه باشد انجام می دهم یک جایی هم بده شبها بخوابم. گفت برگرد برو پیش پدرت این حرفا چیه؟ رفتیم تو محوطه و صحبت کردیم و قدم زدیم که من مصمم بودم و یک مرتبه چشمم افتاد به جعبه های قرمز رنگی که روش نوشته بود:
«Battryjagular» و یک سری حروف انگلیسی دیگر. یک مسیرطولانی جعبه قرمز رنگ بود که روی هم چیده شده بود تا سقف سوله. تقریباهمه جا بود. گفتم حمید اینا چیه؟
- اینا باتری ماشینن
- میشه روش فعالیتی کرد؟
- آره چرا نمیشه؟
و از آنجا بود که جرقه ای در ذهنم خورد.
مورد عجیب آقای احمدی!
این را هم بگویم که آشنایی من با ایشان از زمانی آغاز شد که راننده ما در پمپ بنزین با فردی به نام آقای احمدی هم کلام می شود و ایشان بعداز اینکه متوجه می شود که ما در کار پالت چوبی هستیم شماره این انبار بازرگانی را به ما میدهد ما اما زیاد جدی نگرفتیم و زنگ نزدیم. آن روزها هم سر ما خیلی شلوغ بود. اما ایشان تقریبا هرروز زنگ میزد و پیگیر می شد. بالاخره بعد از ۲۰ بار تماس ما به آدرس موردنظر برای بازدید پالت های چوبی رفتیم. آنجا گفتم که مرا آقای احمدی معرفی کرده است ولی جالب بود که صاحب انبار چنین فردی را اصلا نمی شناخت و هر چی فکر کرد شخصی به اسم احمدی در بین پرسنل یا آشنایان نداشت که بخواهد برایش این کار را بکند... خلاصه آخرش نفهمیدیم این آقای احمدی که تو پمپ بنزین هم کلام راننده ما شد کی بود! انگار وجود خارجی نداشت؛ و این بود ماجرای آشنایی ما با حمید صاحب انبار... آن روز از انبار بیرون آمدم و رفتم پیشیکی از دوستان به نام آقای هادیلو که در کار باتری بود. در زمینه باتری کلی اطلاعات کسب کردم. حساب کردم که اگر مغازه بزنم و بروم در کار باتری می توانم از هر باتری۱۰ هزار تومان کسب درآمد کنم؛ و برای پخش باتری هم ۲۰ هزار تومان سود برایم می ماند. چاره ای نداشتم نه جایی داشتم که کار کنم و قلبا هم دوست نداشتم برای کسی کار کنم. فردای آن روز با حمید صحبت کردم که امکانش هست با تاجر باتری صحبت کرد و مقداری جنس خرید کرد؟ گفت: آخه پسر تو کارت صنایع چوبیه چه سنخیتی با باتری دارد. آشنایی در کرج داشتم که مغازه ای در کرج داشتند به او زنگ زدم و از ایشان در مورد مغازه سؤال پرسیدم و قرار شد که ایشان از برادرش بپرسد؟ بعد از ساعتی زنگ زد و گفت که سه روز پیش مغازه را اجاره داده اند و قرارداد نوشتند. گفتم به برادرت بگو قرارداد را فسخ کند من مغازه رو می خواهم تو هم بیا با من شریک شویم. گفت: چه کاری می خواهی بزنی؟ گفتم: باتری ماشین به برادرش زنگ زد و برادرش گفت که قرارداد را نوشته و پول پیش گرفته امکان فسخ قرارداد نیست. قدم میزدم و به این اوضاع و راه حل ها فکر می کردم که چند ساعت بعد ایشان زنگ زد و گفت که مستأجر مغازه چک تقلبی داده و قرارداد به هم خورده تو برای اجاره مغازه تصمیم جدی داری؟ گفتم بله. با تاکسی و مترو خودم را رساندمبه ایشان و در یک پیتزافروشی با او قرار گذاشتم. رفتیم پیتزا بخوریم که دیدم كل دارایی من ۷ هزار تومان است. فقط پول یک پیتزا رو داشتم به خاطر اینکه آبرویم نرود گفتم من سیرم و یک پیتزا سفارش دادم. بعدش شروع کردیم به صحبت کردن که مغازه را اجاره می کنم و از کار باتری فروشی چقدر میتوانیم سود کنیم. گفت مطمئنی این کار را میخواهی بکنی؟ گفتم شک نکن و نگران نباش، مغازه را می گیریم و کارمان را شروع میکنیم. ایشان هم قرار شد با برادرش مشورت کند و جواب را فردا دهد.
مقالات مشابه
کتاب خواندن یکی از بهترین راههای یادگیری است و در زندگی روزمره نیز بسیار به ما کمک میکند اما مت...
فردای آن روز ایشان زنگ زد و گفت که برادرش راضی شده مغازه را به ما بدهد. گفت از کی می خواهی؟ گفت...
من روبن غنی پور هستم کسب و کار آفرین. برخلاف دوستان کارآفرین (باکمال احترام به آنها) من کسب و ک...
در طول قرن گذشته ، ایالات متحده میلیاردها ثروت برای تعداد معدودی از افراد ،به ارمغان آورده است....
Label
بزن بریم !