خاطرات پژمان پژوهش قسمت دوم
تلفنی نمایندگی باتری جگوار را گرفتم
فردای آن روز ایشان زنگ زد و گفت که برادرش راضی شده مغازه رابه ما بدهد.گفت از کی می خواهی؟ گفتم: ۴یا۵ روز دیگر. همان روز به سرعت به انبار آقای ح.س رفتم و از او خواستم با واردکننده باتری صحبت کند، گفت: من دوساله که اینجا انباردارم و تابه حال به او زنگ نزدم. جرئت نمی کنم به موبایل شخصی اش زنگ بزنم به دفترش زنگ می زنم. زنگ زد به دفتر فروش و بعد از حال و احوال پرسی گفت با آقای نیکخواه کاردارم و لحظه ای بعد قطع کرد گفتم چی شد؟
- آقای نیکخواه نبودند ۴۵ دقیقه ای است که به سمت فرودگاه حرکت کرده اند. - یعنی چی نیست. من مغازه اجاره کردم. قرارداد نوشتم. باید الآن تکلیف منمشخص شود. مجبورش کردم که به تلفن دفتر فروش دوباره زنگ بزند، زنگ زد و منشی گفت که ۲۰ روز دیگر می آید. به هر زحمتی بود حمید را راضی کردم به تلفن شخصی نیکخواه زنگ بزند و بعد از کلی التماس و صحبت راضی شد و به ایشان زنگ زد، از شانس خوب من گوشی را جواب داد بعد از احوال پرسی در مورد من صحبت کرد و گفت دوستی دارم که میخواهد با شما کار کند و از نظر من مورد تأیید است ولی دیدم اگر خودم صحبت کنم بهتر است، گوشی را گرفتم... بعد از احوال پرسی گفتم قربان من جوان ۲۵ ساله ای هستم و البته بسیار فعال هستم، قبلا کارم صنایع چوب بود و الآن میخواهم با شما وارد کار شوم. ۳۰۰-۲۰۰ میلیون سرمایه گذاری میکنم و اگر اجازه بدهید نمایندگی استان البرز را داشته باشم. (در حالی که ۲۰ هزار تومان بیشتر نداشتم در ادامه گفتم اگر ممکن است مرا حمایت کنید. نیکخواه: خواهش می کنم. ما بسیار خوشحال می شویم که با جوانی مثل شما کار کنیم.
- به ایشان گفتم شنیده ام در حال سفر هستید. من امروز منتظر جواب مثبت شماهستم. برای بستن قرارداد ملکی در این زمینه آماده بکار داریم. آیا نمایندگیرا به من میدهید؟
۔نیکخواه: ما با چند نفر در البرز کار می کنیم.
- شما یک سال قول کار را به من بدهید اگر من فعال بودم و اندازه همه آنهافروختم كل نمایندگی را به من بدهید.
- نیکخواه: چقدر می خواهید خرید کنید؟
- گفتم: من فقط بلدم بفروشم سررشته ای در کار شما ندارم.
- باشه هماهنگ می کنم در نبود من مقداری از انبار خرید کنید. در کمال ناباوری ایشان قبول کردند و من واقعا در پوست خود نمیگنجیدم!
با پول خردهایم کارم را شروع کردم
فردای آن روز برای گرفتن دسته چک به بانک رفتم. البته در گذشته دسته چک داشتم و با آن کار کرده بودم اما در یک سال گذشته حسابم کار نکرده بود. بانک اعلام کرد به دلیل چرخش حساب پایین نمیتوانم دسته چک بگیرم. راهش این بود که مبلغی در حساب باشد تا معدل حساب بالا رود. جالب است در همان روز سه میلیون تومان قرعه کشی های خانگی برای همکارم در آمده بود. او این پول را به حساب من واریز کرد. خلاصه بعد از ۱۰ روز و انجام کارهای خرد دیگر نتوانستم دسته چک بگیرم. به فکرم رسید از یکی از دوستانم کمک بگیرم. براییکی از دوستانم به اسم علی که دفتر فنی داشت ماجرا را تعریف کردم. از او خواستم که ۲ برگ چک به من بدهد. دیدم على دارد دست درست می کند... .
گفتم: على نترس، اتفاقی نمی افتد. خیالت راحت مبلغ را پاس می کنم. بااینکههنوز از مبلغ اطلاعی نداشتم. به همراه علی و همکارم و با خودرو pk به تهران، دفتر نمایندگی فروش باتری رفتیم.
با۳۰ باطری مغازه را افتتاح کردم
دور میز کنفرانس نشستیم و خانمی که مدیر فروش شرکت بود گفت: چقدر شما خرید دارید؟ گفتم: اصلا سررشته ای ندارم شما بفرمایید جنس های خوش فروش شما کدام اند. ایشان دونه دونه از هرکدام یکی دوتا جمع کردند و شد سی تا باتری. گفتم ما زیاد می خواهیم گفت شما با این باتری ها کار رو به صورت آزمایشی شروع کنید. بار هست هر وقت سفارش بدید من. خدمتتان می فرستم. اجناس را با تخفیفگرفتیم که شد 3500000 تومان و علی چک آن را نوشت. خانم دفتردار گفتند باید نقدی حساب کنید. گفتم خانم ما اولین باره داریم خرید می کنیم من نمی دونم این کالا فروش می رود یا نه. بگذارید برای شروع این را ببریم اگر فروش رفت که رفت اگر نرفت باید عودت بدیم. چک را بعد از کلی بحث ۳ ماهه زدیم و قرار شد سه برابر مبلغ چک تضمین بگذاریم و ده میلیون تومان چک تضمین گذاشتیم. ایشان رسید چکها و حواله خروج از انبار و مقداری تبلیغات و کاتولوگ و بنر به ما دادند. ما رسیدیم دم انبار حواله رو دادم به حمید که کلی تعجب کرده بود. ۳۰ تا باتری را در پی کی به زور جا کردیم بارها رو بردیم مغازه. دیدم مغازه با ۳۰ تا باتری خیلی خالی به نظر می آید و اصلا به چشم نمی آید. باتری ها را از کارتن درآوردیم کارتن ها را یک طرف و باتری رو یک طرف چیدیم. علی کارهای ما رو تقبل کرد و کار تبلیغات ما را انجام داد. میز برای مغازه نداشتم یکی از دوستانم که دفترش را جمع کرده بود میزی را برایمان هشتاد هزار تومان حساب کرد و ۵ ماه بعد پول اش را دادم. به یکی از رفیقام گفتم کامپیوتر می خواهم گفت من یک کیس دارم بیا ببر. کیس را گرفتیم و مانیتور و پرینتر هم از یکی از دوستان به صورت قسطی گرفتیم. برای تبلیغات و تزئینات هم رفتم پیش على و تابلو زدیم و خلاصه همه چیز جور شد کامپیوتر، میز، تبلیغات. من هیچ تجربه ای درباره باتری نداشتم. روز اول که ساعت ۶ بعداز ظهر مغازه رو باز کردم تا ۱۰ شب ۳ تا باتری فروختم که جمعا شد سیصد هزار تومان. بیشتر روزها تا ساعت یک و دو شب در مغازه بودم. اولین مشتری همکار ما یک باتری ساز بود آمد و گفت که آقا ما دنبال نمایندگی جگوار بودیم خوب شد که شما اینجا مغازه زدید. اولین پیام خداوند به ما رسید که مشتری این کار خوب است. اجاره مغازه ماهی سیصد هزار تومان بود به رامین پیشنهاد دادم که با پیکان وانت خودش با ما همکاری کند. مغازه فروش داشت ولی نگران پاس کردن چک سه میلیون تومانی بودم. استرس داشتم. در ماه دوم به دلایلی با برادر همکارم مقداری مشکل پیدا کردیم که من سعی کردم مدتی آنجا نباشم. با رامین رفتیم دو تا تابلو روی بدنه اتاق ماشین زدیم : «نمایندگی پخش باتری جگوار.» شرکت به ما لباس مخصوص و کلاه مخصوص داد و با یک تیپ شرکتی می رفتیم سراغ همکاران باتری فروش ویزیتمیردیم و می فروختیم. علی برای ما تراکت زد.تمام مغازه های باتری سازی و باتری فروشی را رفتیم؛ و تراکتها را پخش کردیم و فروش به همکاران نیز آرام آرام راه افتاد؛ در این زمان بود که آقای ن.ب تاجر شرکت از سفر برگشتند. ما رفتیم با یک تیپ کت وشلواری و مناسب با ایشان جلسه گذاشتیم ایشان گفتند:
۔مگرشماقرارنبودسیصد میلیون. خرید کنید و سرمایه گذاری کنید پس چیشد؟
در جواب ایشان گفتم سیصد میلیون پول دادم برای گرفتن مغازه! (حقیقتش را نتوانستم به ایشان بگویم.)
یک ترفند کوچک فروش
دسته چک من جور شده بود نزدیک۲۰۰ - ۳۰۰ باتری خرید کردیم و آوردیم. در اولین حرکت، ما تمام مغازه های باتری سازی و باتری فروشی البرز را ویزیت کردیم. حدود ۱۰۰ مغازه بودند. یکی دو عدد باتری به صورت امانی گذاشتیم. قرار شده در صورت فروش مبلغ آنرا به ما بدهند... فاکتور و رسید می گرفتیم و بعد از یک هفته می رفتیم اگر فروخته بود پول جنس را می گرفتیم. بیست و پنج هزار باتری موجودی انبار شرکت بود و باید فرمولی برای فروش باتریها پیدا می کردم، خودم را باید به نیکخواه نشان میدادم. رفتم بنگاه های اطراف و دنبال یک مغازه دیگر برای اجاره بودم و یک مغازه ارزان با سه میلیون ماهی دویست و پنجاه هزار تومان در جایی بسیار عالی که فکرش را نمی کردم اجاره کردم، پول پیش نداشتم زنگ زدم به خاله ام بلکه از او قرض بگیرم. او هم مرا به نفر دیگری معرفی کرد که البته آنقدر نداشت اما دو میلیون داد گفت ۲۰ روزه به من برگردان و برای پول پیشیک میلیون از آن مبلغ ۳ میلیون وام برداشتم. ظرف یک ماه ما دو تا نمایندگی پخش باتری جگوار در البرز افتتاح کردیم و همه جا عین توپ صدا کرد. البته سه عاملیت فروش دیگر از این نوع باتری در کرج بود که ۲۰ سال سابقه کار داشتند و با کانتینر خرید می کردند. از اتحادیه بازرس آمد که باید جواز بگیرید. چند روزی گذشت اول سرما بود که رفتم دم مغازه دیدم مغازه رو پلمپ کردند. هر دو مغازه رو پلمپ کرده بودند. ۱۰ روز مغازه پلمپ بود. با اتحادیه صنف لوازم باتری رایزنی کردیم. بروبیای اداری و خیلیماجراهای دیگر که چرا پلمپ کردید؟ من جوانم میخواهم کار کنم. حتما باید بیام دم ساختمان شما مواد بفروشم و.... بعد از چند روز دوندگی رئیس مرا صدا کرد و گفت فردا برو سر کارت. کارها پیش رفت و حکم فک پلمپ روگرفتیم و مغازه رو دوباره باز کردیم. شروع کردیم به کار کردن، من اشتیاق کار داشتم. شبها روی کارتن می خوابیدم اما تیپ بیزینسی ام را حفظ می کردم پدرم همیشه میگفت اگر از پیش من بروی به نان شبت محتاج میشوی. تا دو ماه هیچ کس از من. خبری نداشت. پدرم بعد از چند ماه دنبال من میگشت. اوایل کار پول نداشتم پتو بخرم و داخل مغازه روی کارتون می خوابیدم. کم کم پتو و مقداری امکانات دیگر خریدم. مدتی هم میرفتم خانه مادرم که باغستان بود. بعد از یک مدت کار من گرفت و نیرو استخدام کردم. احساس می کردم خلأهایی در کارم وجود دارد. من به بازار کار معرفی شدم. خرید کردم و
پدرم همیشه میگفت اگرازپیش من بروی به نان شبت محتاج میشوی.
ظرف مدت ۴ ماه به عنوان یک پخش کننده در منطقه معرفی شدم.
به خاطر مسائلی که با برادر ن. خ پیش آمده بودمغازه نمی رفتم و بیشتر در کار پخش بودم و همین باعث شد فروش شرکت افزایشیابد. من هیچ وقت یاد ندارم دفتر شرکت بدون کت و شلوار حضور پیدا کنم. حتی زمانی که پول نداشتم تیپ بیزینسی می زدم. حسی به من میگفت باید با تیپی خاص به آنجا بروی تا کاریزما و حرفه ای بودنت را نشان بدهی. یادم می آید زمانی که در مورد صنف تحقیقات انجام میدادم اگر شماره تلفن از باتری فروش میخواستم روی گوشه روزنامه مینوشت و میداد. قیمت میپرسیدم چرتکه می انداخت که همه نشان از غیر حرفه ای بودن این صنف بود. همیشه فکر میکردم که یک مغازه باتری فروشی چه طوری میتواند عینیک بوتیک باشد؟ مشتری داخل مغازه بیاید اما لباسش یا کفشش اسیدی و روغنی نشود. زمانی که همکاران من کارت ویزیت نداشتند ما سیستم حسابداری و نرم افزار را وارد کار کردیم. مدتی بود که پدرم مغازه من را پیدا کرده بود و زمانی که من حضور نداشتم میآمد و دل همکار من را خالی می کرد. گاهی هم تهدید می کرد. طبیعی هم بود از رفتن من ناراحت بود ولی با تمام این اوصاف زمانی که قدرت لازم رو پیدا کردم در سال ۱۳۸۹ در ورزشگاه انقلاب بلیت سمینار آقای معظمی رو خریدم و در سیمنارش با پدرم شرکت کردم. وقتی وارد کلاس ها میشدم احساس می کردم باید اتفاقی در درون من رخ دهد. در تورهای آقای معظمی شرکت کردم کلاس های نوابغ فروش را هم ثبت نام کردم. مبلغ کلاس هفت میلیون بود و من درآمد ماهیانه ام یک میلیون تومانبود ولی حسی به من میگفت که باید در این کلاسها شرکت کنم. یک روز رفتم دفتر آقای معظمی. ایشان گفت پژمان جان این نوابغ فروش را ثبت نام کن. خیلی دلم می خواست ثبت نام کنم ولی پول کلاس ها را نداشتم. بالاخره تو دام افتادم! ثبت نام کردم و با چک هم ثبت نام کردم. در یک روز سی و دو میلیون فروش کردم دوران. خیلی خوبی بود ن. خ هم خیلی من را حمایت کرد. تا ۶- ۵ ماه بعد از گذراندن نیمی از دوره نوابغ فروش کار ما رشد چندانی نداشت. موعد چکها میرسید و ما بیشتر مواقع مقداری پول کم میآوردیم تا چک ها را پاس کنیم. آقای نیکخواه به خاطر اعتمادسازی بدون سند و چک به من بار میدادند. اعتمادسازی ایجادشده بود و گردش مالی خوبی داشتیم.
مخالفت و انتقاد هیچ وقت بد نیست
یادم می آید روزی مبلغ ۶ میلیون چک پاس کرده بودیم و البته مقداری از آن را از دوستی دستی گرفتم و فردای آن روز نیز مجدد ۸ میلیون تومان چک داشتیم و واقعا شرایط سختی بود از هر کسی که میشناختم و اعتماد داشت پول گرفته بودم در فروشگاه بودم که چیزی به فکرم رسید ..
سه فیلم تأثیر گذار
شیندلر لیست (shindler list) ساخته استیون اسپیلبرگ فیلم بسیار تأثیر گذاری بود، فیلم wolfof wall street فیلمی جالب و دیدنی بود با بازی دی کاپریو و فیلم سوم «اگه میتونی من را بگیر » باز هم با بازی دی کاپریو که در آن چندین شغل را ایفای نقش میکند. این سه فیلم واقعاً تأثیر گذار بودند.
سه کتاب تأثیر گذار
چه کسی پنیر مرا جابهجا کرده –فروشنده یک دقیقهای –انسن در جست وجوی معنای کتابهای بسیار خوبی هستند از نویسنده کتاب انسان در جستو جوی معنای مستند و زندگینامه جالبی نوشته شده است.
به ن. خ گفتم: یک زنگ به برادرت بزن ببین اگر دارد برای فردا ۶ تومن به ما قرض بدهد مابقی را جور می کنیم و پول ایشان را چند روزه پس می دهیم. ن. خ گفت: شما هفت میلیون برای نوابغ فروش خرج کردییک فکری بکن به جای قرض کردن، من به برادرم زنگ نمی زنم! کمی ناراحت شدم و این انتقاد او مرا به فکر فرو برد. دیدم که من جنس دارم ولی نمی توانم بفروشم جالب است دوره انتقاد پذیری را هم گذرانده بودم و نمی توانستم حرفی بزنم. مجدد فکری به سرم زد به ن. خ گفتم تلفن را بردار زنگ بزن به مشتریها همکاران) بگو فرصتییک روزه برای خرید با تخفیفویژه به وجود آمده و مجدد فکر خلاقانه من با بن بست مواجه شد. ایشان گفت: شما رفتی کلاس توابغ فروش من زنگ بزنم! دیدم حرف منطقی است و هیچ جوابی نمیتوانم بدهم گفتم حق با شماست متشکرم از توجهتون! تلفن را از او گرفتم و پشت سیستم نشستم و لیست مشتری ها رو آوردم. شاید باورتان نشود به ۵ تا مشتری زنگ زدم و برای فردا که چک ۸ میلیونی داشتیم،۸ , ۵ میلیون فروش نقدی کردم. به مشتری ها می گفتم طرح ویژه خرید باتری با تخفیف ویژه داریم شما چقدر پول برای خرید دارید؟ با این روش موفق شدم از سد ترسهایم عبور کنم و با افتخار و غرور از پشت میز بیرون آمدم. خیلیاحساس خوبی داشتم و مورد تحسین همکاران قرار گرفتم ن. خ هم بعد از رفتن من شروع کرد به فروش با همین روش یادم هست حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با من تماس گرفت و گفت حدود ۲۴ میلیون هم ایشان فروش انجام داده و آنقدر خوشحال بودم که خنده ام بند نمیآمد در آن روز جمعا ۳۲ میلیون فروش نقدی انجام دادیم. واقعا قطار کاری ما راه افتاد. جرأت من آنقدر بالا رفت که در دو ماه ۴۴۵ میلیون تومان چک پاس کردم جالب است در همان مدت نزدیک۴۵ میلیون تومان نیز به پدرم دستی دادم دیگر ترسم از بین رفته بود. شعبه اضافه کردیم.
فروش را گسترش دادیم و روزی زیر پانزده میلیون فروش نقدی نداشتیم؛ و همکاران من وقت پولشمردن نداشتند به طوریکه پانصد هزار تومان هزینه کردم و دستگاه پول شمار خریدم. حتی سیستم حسابداری وارد کار کردم و ظرف مدت یک سال و نیم چهارمین مشتری پر خرید بین۷۵ نماینده پرفروش جگوار شدم. شرایط. خوبی بود سمینارهای آقای معظمیرا شرکت می کردم و رابطه من با آقایمعظمی خیلی خوب شده بود. کارها اتوماتیک وار انجام می شد؛ و کم کم رفتم سمت علایق خودم. پاراگلایدر سواری......... پرواز را خیلی دوست داشتم ولی همیشه میترسیدم. ورزش جت اسکی را همهمین طور. در شهرهایی چون گرگان، کلاردشت، کرج، تهران، یزد پرواز کردم. آنقدر به شرکت در سیمنار ها علاقه داشتم که هر بار پانصد هزار تومان پودر نسکافه میخریدم همراه دستگاه نسکافهساز که برای مغازه ها خریده بودم میبردم سمینار برای همه نسکافه میدادم. کمک می کردم اتفاقات خوبی بیافتد... آقای معظمی من را به تور دعوت می کردند. بعد از مدتیpkمون شد پراید. پرایدمون شد ۱۲۰ و i۲۰ شد سوناتا و یک کاپرا خریدم برای ورزش پاراگلایدر
ضرر۴۰۰ میلیونی
تا اینکه تحریم ها شروع شد. در سال ۹۲ شرایط خیلی سخت شد از برج ۶ سال ۹۲ اعلام کردند دیگر نمی توانید به صورت قانونی و ثبت سفارش، باتری وارد کشور کنید. ما گفتیمیک موج کوچک هست و تمام میشود.۱۲ تا نیرو داشتم. جا برای بار نداشتیم همه جای مغازه باتری بود. عدم واردات کالا و قیمت ارز بالا و تعرفه های گمرکی خیلی بالا باعث شده تا الآن (نزدیک۲ سال) در زمینه باتری برند خارجی نداشته باشیم و همه تولیدات داخل است که آن هم فقط نیمی از مصرف کل کشور را تأمین میکند. ظرف دو سال و نیم پانصد میلیون. خرج تبلیغات برند جگوار کردم. ایده های زیادی در ذهن داشتم بازدید رایگان برای مشتریان می گذاشتیم، به همکاران افطاری میدادیم برایشان قرعه کشی های میلیونی برگزار میکردیم و همه نمایندگی ها را دعوت می کردیم. رقبا فرصت کپی برداری نداشتند و ما تنها مرکزی بودیم که سرویس امداد باتری رایگان را برای مشتری فعال کردیم. کارواش رایگان، پذیرایی مشتری. تاریخ تولد و سالگرد ازدواج مشتری را پیامک می زدیم. آن موقع ماهی هفتصد هزار تومان برای تبلیغات پیامکی میدادم. ظرف مدت کوتاه بعد از تحریم چهارصد میلیون ضرر کردیم. ماهی پانزده میلیون پرداختی داشتم. هفتاد میلیون از جیب حقوق دادم که نیروها را بیرون نکنم. تا اینکه شرایط طوری عوض شد که ما به سمت آب معدنی رفتیم البته هنوز فروشگاه های باتری را حفظ کرده ایم. بعد از مدتی در زمینه آب معدنی شروع به کار کردیم نام برندمان «کرست» به معنای قله و بالاترین سطح کیفیت است آبی از چشمه کوه های قلعه رودخان فومن رشت. کار آب معدنی را بدون هیچ تجربه ای از دی ماه ۱۳۹۴ شروع کردیم. آقای ن سه میلیاردتومان داد و کارخانه را خرید و تا به امروز بیش از ۱۵ میلیارد تومان برای کارخانه هزینه شده است؛ و ما هم در کنار ایشان کار را شروع کردیم و اول زمستان که بدترین زمان بازار آب معدنی است ما شروع به کار کردیم و ظرف مدت ۲ ماه ۹۰۰۰ باکس فروختیم در حالی که به هیچ وجه با بازار آب معدنی آشنایی نداشتیم همان تجربه ای که برای پخش باتری داشتم همان تجربه را برای این کار استفاده کردم و مثل باتری که در هر مغازه ۲ نمونه می گذاشتیم عمل کردیم. وارد مغازه های منطقه شدیم و جنس را به صورت امانی در مغازه ها می گذاشتیم و گفتیم هر وقت فروختید پولش را به ما بدهید. با این روش اطلاعاتی از مشتری کسب می کردیم و خودمان را به بازار معرفی می کردیم. الآن ما ۸ ماشین باری داریم. لیفتراک خریدیم. در انبار سوله ساختیم فروشمان به روزی۸۰۰ تا ۱۰۰۰ باکس در روز رسیده و هدف من برای فروش در سال ۹۷ تعداد ۳۰۰۰۰ باکس در روز است.
۲۵ روز خواب نداشتم
آقای معظمی می گوید پول هست. خیلیها میگویند نیست ولی هست. فرمول به دست آوردنش را باید بلد باشی. اگر از هر ایرانی بخواهی روزی۱ تک تومان بگیری میشود هشتاد میلیون تومان. با باتری نمی شد این کار را کرد ولی با آب معدنی می توانم، چرا؟ چون از بچه ۲یا۳ ساله تا آدم ۱۱۰ ساله مصرف آب معدنی دارد و کالایی است که می شود به دست همه رساند؛ و رقم بالا را میتوان با ضرایبی به روزی هشتاد میلیون رساند. تمام این پروسه را اگر به عقب برگردیم از روزی که من از پدرم جدا شدم تا الآن که به اینجا رسیده است اگر این اتفاقات گذشته نبود غیرممکن بود که من امروز این کاره شوم. من بابت تک تک اتفاق های خوب و بد همیشه خدا را شکر کردم؛ و همیشه در پس همه ماجراها کسی هست که به ما نگاه می کند و ما را به سمت درست هدایت می کند؛ روزی که فهمیدم این کار چیست۲۵ روز خوابم نبرد اکنون در تهران و کرج در حال حاضر فقط ما هستیم که نمایندگی پخش آب معدنی کرست راداریم. تیم داریم. خانمها و آقایانی داریم که با ما کار می کنند و ما خیلی دلمان می خواهد که پیشرفت کنند و شرایطی ایجاد می کنم که این دوستان هرکدام ماهی۸ تا ده میلیون درآمد داشته باشند.
به شدت آدم آماری هستم
مهمترین اصل و قانون زندگی من آمار است. من به شدت آدم آماری هستم حتما باید دفتر فروش داشته باشم. حتما باید بیلان از فروشم بگیرم و آمار فروشم جلو چشمم باشد. میزان سپرده مالی من مشخص باشد و میزان فروشم مشخص باشد کلا آدم آماری هستم. آمار مانند آمپر بنزین. خودرو شما می ماند اگر نباشد یا خراب باشد چه حسی دارید؟
۱۲۰ درصد عاشق کارم هستم!
شما در هر کاری بخواهید موفق شوید باید۱۲۰ درصد توان بگذارید. ۱۰۰ درصد جوابگو نخواهد بود. من اگر واقعا به کاری علاقه مند نباشم وارد آن کار نمی شوم. سعی می کنم عاشق کارم شوم. اگر روز اول عاشق کارم نباشم قطع يقين بعد از مدت کوتاهی عاشق کارم میشوم. شاید باورتان نشود من گاهی شبها خواب فروش آب معدنی را میبینم. این علاقه اوایل کار به شکلی بود که من واقعا تا صبح نمیخوابیدم. شبها تا ۳ بیدار بودم فکر می کردم و مطلب می نوشتم. شب خوابش را می دیدم و صبح ساعت۵ صبح بیدار میشدم. دقیقا۲۰یا۲۵ روز خواب درستی نداشتم. آن قدر اشتیاق کار داشتم که دلم می خواست سریعتر صبح شود و شروع کنم به فعالیت، در پروژه باتری نیز همین اشتیاق را داشتم. در خانواده چالشهای زیادی داشتم نه سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند. بعد از مدت کوتاهی با پدرم که بعد از جدا شدن مجدد ازدواج کرد زندگی کردم ولی از وقتی خودم را شناختم این حس در من بود که نباید بچه طلاق بودن بهانه ای باشد برای اینکه من در زندگی آدم موفقی نباشم همیشهیک سر و گردن. خودم را از بقیه هم سن های خودم بالاتر میدیدم بچه های طلاق هم می توانند موفق و نابغه باشند.
ریسک درست و حسابی
یکی از دوستان در جلسه ای میگفت یک انسان چقدر باید ریسک کند؟ من گفتم: خیلی میگفت من باید ریسک کنم یا نه؟ گفتم: باید ریسک کنی. چه زمانی؟ گفتم: به نظر خودت چه زمانی؟ گفت: زمانی که انسان مطمئن است. گفتم اون دیگر ریسک نیست. وقتی دیگر مطمئنی ریسک نیست. ریسک زمانی است که شما می خواهی حرکت کنی و نیرویی جدا از این مسائل و دانسته ها جلوی تو را می گیرد و اسم أن نیرو ترس است و چیزی می تواند مانع ترس شود و تو را به جلو حرکت دهد که عشق نام دارد. وقتی از بیرون به ماجرا نگاه می کنید می گویید طرف ریسک بزرگی کرد ولی او عاشق این کار بود، می دید و باور داشت. کسی باور داشته باشد به اتفاق مثبت درون. خودش و ریسک کند به چیزی که می خواهد می رسد و اگر باور نداشته باشد مستأصل باشد و مانند انسانی است که از سکویی می خواهد روی سکوی دیگر بپرد و زیرش خالی است.
یک جفت کفش و یک دست لباس کافیست!
من به شما ثابت می کنم در هر کاری از فوق تخصص گرفته تا کارهای معمولی که در سطح جامعه می بینید نیاز نیست حامی داشته باشید. همیشه آدمهایی به موفقیت میرسند که احساس نیاز در درونشان شعله ور شود و به دنبال آن در تاریکی شب هم می گردند. شما من را در شرکتی به عنوان یک آدم بی سواد ببر و کار را به من بسپار. من به شما قول میدهم دو سال دیگر اگر مرا در آن شرکت ببینیدیک پست و مقام و درآمد خوبی خواهم داشت. سه تا احساس خطرناک اجحاف، تحميل، فریب
هر کس که پول دار است یا خودش دزد بوده یا پدرش دزد بوده است! ٪۸۰ در ذهن ایرانی ها این است که هر کس پولدار است با پدرش پولدار بوده یا ارث کلانی به او رسیده است. گنجی پیداکرده، کلاهبرداری کرده و ... به عقیده من شما یک جفت کفش و یک دست پیراهن که در جامعه بتوانی قدم بزنی (و حتی بدون پول توجیبی داشته باش آن وقت می توانی بروی و بیزینس کنی. حداقلش این است که بروی بازاریاب شوی و جنس را برای کسی بفروشی.
پول ابزاری برای تکامل بشریت
خیلی ها میگویند پول با خود فساد می آورد جهنم میآورد که این طور نیست. آنهایی که این نظر را دارند تعریف درستی از پول ندارند. شما با پول میتوانی مسجد بسازی، مدرسه بسازی، مرکز خیریه بسازی می توانی بیمار نیازمندی که سرطان دارد را درمان کنی، چند وقت پیش شخصی به صورت ناشناس میلیاردها پول خرج کرده و ۱۰۰ زندانی مالی را آزاد کرده است. پس پول است که این کار را میکند و پول میتواند ابزاری برای تکامل بشریت باشد. در زمانهای قدیم مبادله کالا به کالا می کردند الآن پول به عنوان یک ارزش مطرح است. طرف نمیداند مسیر به دست آوردن پول به چه شکل است؟ آرامش چیست؟ برای رسیدن به پول دلیل و برهان می آورد. در درون با پولدار شدن تضاد دارد و توجیه می کند چون فکر می کند دست نیافتنی است و دلیلی برای این مسئله میتراشد. کسی هم که پول ندارد می گوید پول چرک کف دست است! پول خوشبختی نمی آورد. این مسائل توجیهی برای تلاش نکردن و گوشه نشینی و تنبلی است، حاضر نیست برای به دست آوردنش از سد ترس هایش عبور کند حاضر نیست بهایش را پرداخت کند. آن کسی که می گوید پول خوب است و آن کسی که می گوید خوب نیست هر دو راست می گویند. باور ذهنی هر دو درست است و همان اتفاق می افتد. آقا و خانمی که می گویی پول جن است و من بسم الله تا می رسیم پول فرار می کند. باید کاری کنیم ما پول را جذب کنیم نه اینکه با این افکار غلط بی پولی خودمان را توجیه کنیم.
فقط کافی است خیرخواه باشند
معاشرت با چه افرادی بهتر است؟ بهتر است همسنگ خودمان باشند یا از خودمان بالاتر باشند؟ معاشرت با افرادی خوب است که خیرخواه تو باشند. فرقی نمی کند از تو بالاتر باشند یا پایین تر. فقط کافی است که تنگ نظر نباشند و خیرخواه باشند. احتمال دارد یکی پولدار باشد ولی فخر بفروشد یکی وضع مالی بهتر از شما دارد ولیسرکوب میکند. با کسانی رفت آمد کنید که تنگ نظر نیستند. اگر ماشین مدل بالا زیر پاییکی دیدند حسادت نمیکنند و ناسزا نمیگویند. با آدم هایی معاشرت داشته باشیم که از نشست و برخاست و زندگی در کنار او احساس خوبی داشته باشیم. انرژی مثبت بگیریم. غیبت نکنند. آدمهایی که قالب درستی دارند غیبت نمی کنند، دروغ می گویند. خیر مردم را می خواهند و در مسائل مالی تنگ نظر نیستند.
تمام مشتری ها فرستاده خدا هستند
اگر با مشتری بدرفتاری کنیم از جای دیگر خرید می کند. من بارها شده به رستورانی رفتم سلام دادم فردی که پشت صندوق بوده داشته با گوشی بازی می کرده و اصلا حواسش به من نبوده و با سری پایین جواب می داد. از رستوران بیرون آمدم و رستورانی دیگر که کلی احترام و عزت و غذای خوب در اختیار ما گذاشتند استفاده کردیم. من انسان خودشیفته ای نیستم. استاد من جناب معظمی می گفت: فرض کنید شهردار تهران با شما تماس بگیرد و بگوید که من شهردار تهران هستم و قرار است یکی از طرف من بیاید و از شما باتری بخرد کار ایشان را راه بیندازید. شما از زمان تماس تا پایان تماس و ورود آن شخص به مغازه احترام کامل را خواهی گذاشت تا زمانی که باتری را بخرد و برود. ببیند شما شخص شهردار را ندیدید ولی چقدر به فرستاده ایشان احترام گذاشتید. حالا اگر در نظر بگیرید که مشتری فرستاده خداوند است چقدر به او احترام خواهید گذاشت. فرستاده خداوند مهمتر است یا شهردار ؟!!
پس همیشه در کسب و کارتان فرض کنید تک تک آدمها و مشتریانتان فرستاده خدا هستند و باید نهایت احترام را به آنها داشته باشید و خدمت یا محصولی را عرضه کنید که به نفع آنهاست ...
و در پایان
اگر بخواهم تمام موفقیت و خوشبختی را در یک جمله به شما بگویم آن جمله ایناست:
هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند خوشبختی را به شما هدیه کند. احساس خوشبختی عمیقا از درون انسان سرچشمه می گیرد و اگر از درون خود را خوشبخت و موفق ندانید هرگز از بیرون اتفاقی برایتان نخواهد افتاد، و مهمتر از همه به این درجه رسیدن نیاز به صرف وقت و هزینه برای آموزش و تغییر باورهای غلط گذشته دارد و کلید آن تکرار تمرین، تکرار تمرین و هر روز تکرار و تمرین است ..
مقالات مشابه
کتاب خواندن یکی از بهترین راههای یادگیری است و در زندگی روزمره نیز بسیار به ما کمک میکند اما مت...
چند وقت قبل یکی از اطرافیان من مشکلات مالی داشت. گفتم بیا من می¬برمت جایی که شما مشغول کار شوید...
من روبن غنی پور هستم کسب و کار آفرین. برخلاف دوستان کارآفرین (باکمال احترام به آنها) من کسب و ک...
در طول قرن گذشته ، ایالات متحده میلیاردها ثروت برای تعداد معدودی از افراد ،به ارمغان آورده است....
Label
بزن بریم !