سه چیز در تمام زندگی کمکم کرد
من در روستای هنزا در استان کرمان متولد شدم. هنزا جایی است در دامنه کوهستان هزار بین جیرفت و بافت. پدر من فرد عالمی از خانواده روحانی بود. خانواده من یکی خانواده کاملاً معمولی اما بافرهنگ بودند. تا دیپلم را در کرمان خواندم و بعد در رشته مهندسی دانشکده فنی تبریز مشغول تحصیل شدم. من در اتاق پلیکپی دانشکده فنی تبریز کار میکردم و ماهی 90 تومان حقوق م یگرفتم. حدود 50 تومان هم هر ماه از طرف خانواده میآمد و خلاصه درمجموع با ماهی 140 تا 150 تومان در ماه درس میخواندم. وقتی از دانشکده بیرون آمدم، همان کت وشلواری را تن داشتم که روز اول ورود به دانشگاه پوشیده بودم. کفشهایم هم کهنه و پاره بودند. تنها داراییام که در تمام زندگیام کمکم کرد و میکند 3 چیز بود: یک پشتکار، دو پشتکار و سه پشتکار. با این دارایی شروع به کارکردم و چون مهندسی خوانده بودم در چند شرکت کارآموزی کردم و سرانجام استخدام شدم از قرار ماهی 3 هزار تومان. این داستان مربوط به سال 1353 است. هیچ دارایی دیگری نداشتم جز یک ژیان که مال شرکت بود و زیر پای ما گذاشته بودند؛ اما خیلی زود کارفرمای خودم شدم. پس از یک سال و اندی که در شرکتها کارکردم، یکی از دوستانم که در زنجان پروژه پلسازی درراهی را بهعنوان پیمانکار دست دوم برداشته بود و در کارش مانده بود، به من زنگ زد و گفت چه میکنی؟ گفتم: در شرکتی کار میکردم و ازآنجا بیرون آمدم والان سرگردان هستم. گفت بیا زنجان ببینیم باهم چه میتوانیم بکنیم. به زنجان رفتم و آن پروژه پ لسازی را با دوستم شریک شدم و ازآنجا کار پیمانکاری را شروع کردم. الآن در بین شرک تهایم که حدود 60 شرکت هستند، اولینشان با همان کت وشلوار کهنه و کفشهای پاره تأسیس شده است و تا الآن به عنوان یک شرکت معتبر بی نالمللی که اولین صادرکننده خدمات فنی و مهندسی کشور است، کار میکند و پروژ ههای عظیمی را در این کشور احداث کرده است.
با قرض فراوان شرکتمان را ثبت کردیم
آن موقع سازمان برنامه برای اینکه بخواهد به هر شرکتی رتبه و درجه بدهد، حداقل 100 هزار تومان سرمایه می خواست و ما دوست داشتیم این رقم 10 هزار تومان یا کمتر باشد! اما سرانجام با قر ضوقوله فراوان این رقم را جور کردیم و آن شرکت تأسیس شد. در این شرکت کمی پیشرفت کردیم تا سال 1360 رسید که سال گرفتاری و بدبختی برای ما بود. در کار پیمانکاریمان ورشکست شدیم و سال 1364 دوباره از زیر صفر استارت زدیم. در آن سا لها واقعا هیچ چیز نداشتم. هیچ چیز. در تبریز پروژ های اجرا کرده بودیم که ما را خلعید کرده بودند و حالا دنبال گرفتن طلبم بودم. یادم نمیرود. باید به تبریز رف توآمد میکردم برای پیگیری امور مالی و طلبهای آن پروژه. پول هواپیما که نداشتم با اتوبوس به تبریز می رفتم و آن اتوبوس هاش برو بود و حدود 5 صبح به تبریز میرسیدم؛ اما تا زمانی که ادارات دولتی باز م یشد 3، 4 ساعتی زمان بود. من هم که پول مسافرخانه نداشتم با همان روزنامه ای که در اتوبوس خریده بودم، به حمام های عمومی تبریز م یرفتم و آنجا می ماندم و بعد هم با همان روزنامه خودم را خشک میکردم و میرفتم دنبال کارم. این اوضاع ادامه داشت تا اینکه قرار شد یک هیئتی برای تهیه صورت های مالی آن پروژه به محل پروژه بیاید. خب! آن هیئت شام و ناهار و بلیت و سایر مخارج لازم داشت و حالا دیگر من خودم نبودم و باید این مخارج را تأمین میکردم و به پول سال 63 64 حدود 7 تا 10 هزار تومان میشد. به خانه آمدم و مثل ماتم زده ها فکر میکردم. خدا مادر خانمم را خیر بدهد. از من پرسید چی شده؟ چند بار پرسید تا ماجرا را گفتم. ایشان آن پول را برای من تأمین کرد و هیچ وقت هم حاضر نشد آن را پس بگیرد. با آن وضع اسفناک مالی در سال 64 استارت زدم و کمکم پیمانکار خوبی شدم، با توسل به همان 3 دارایی که گفتم. سپس پیمانکار اتوبان ساز شدیم و کمی بعد خواستند یک تعداد از پیمانکاران را به پاکستان بفرستند و ما هم به مصداق شعر معروف: عاقل به کنار دجله تا پل میجست / دیوانه پا برهنه از آب گذشت، ما شدیم اولین پیمانکار خارجی جمهوری اسلامی ایران در خارج کشور. یک پروژه مهندسی را گرفتیم و شروع کردیم و ب هرغم همه مشکلات و گرفتاری ها در داخل و خارج کشور خدا کمک کرد و آن پروژه خوب از آب درآمد و ما هم کمی نونوار شدیم و خودمان را باور کردیم .
ایکاش کار بزرگ از اول خبر می کرد که بزرگ است
در مرحله بعدی که حدود 11 سال پیش است، گفتم حالا که پیمانکاری را یاد گرفتیم، دس تبهکارهای دیگری هم بزنیم؛ لذا کار تأسیس یک هلدینگ متشکل از حدود 60 شرکت را آغاز کردیم و از این مسیر به بحث بانکداری هدایت شدم. با خودم گفتم در حوزه بنگاه داری یکی از وظایف مهم این است که یک بانک را تأسیس کنیم و در آن بانک رو ش ها و عملکردهای نوین را بیاوریم و به هر ترتیب اولین بانک خصوصی کشور را تأسیس کردیم. از سوی دیگر هلدینگ ما در بازار سرمایه هم وارد شد و رنج ها و سختی های ما هم شروع شد. واقعا الآن که نگاه میکنم از سخت یکم بیشتر بود. سخت یاش از نوع رنج بود. کارهای عادی پیمانکاری ما سختی فیزیکی یا مالی داشت. مثلاً ماشین آلات نداشتیم یا بنیه مالی؛ اما وقتی به سراغ کاری می روی که جدید است و فضا برای آن مساعد نیست و به رسمیت شناخته نمی شود، رنج به دنبال دارد؛ اما باز آن 3 سرمایه را داشتیم. هنگام ورود هلدینگ من به بازار سرمایه و بانکداری، چون این حوزه، حوزه ازما بهتران بود، با مشکل مواجه شدیم. دولت ها در این حوزه جولان می دادند. چه شرکت های دولتی و چه شرکتهای شب هدولتی. از هر طرف تیرها به سوی ما پرتاب شد و این بسیار رنج آور بود. واقعا رنج های دوره کم توانی و آن زمانی که هیچ نداشتم و به کارهای بزرگ دست می زدم، در برابر این رنج هیچ بود. رنج های روحی، عصبی و جسمی. بریدن و ناامید شدن در حد اعلا وجود داشت. احساس میکردم در این مملکت تک وتنها دست به کاری زده ام که نباید می زدم؛ اما دیدم حالا که کار از کار گذشته باید با توسل به همان سرمایه ها دست روی سرم بگذارم و رنج بکشم تا هزار تیر بیاید و اگر بعد ازآن زنده ماندم، چشمانم را باز میکنم و به کارم ادامه میدم. اگر هم مرده بودم که هیچ! خدا خواست و زنده ماندم و بابت آنچه گذشت و ما از این ماجراها عبور کردیم، خدا را شکر میکنم؛ ولی الآن که به پشت سر نگاه میکنم، می بینم ای کاش کار بزرگ از اول خبر میکرد که بزرگ است، اگر خبر میکرد اصلاً سراغش نمی رفتم! آنچه باعث شد من دنبال کارهای بزرگ بروم این بود که احساس میکردم برای ارضای خودم و روح خودم پول کافی نیست و اصلاً جایی در معادله ندارد.
من 3 فرمولم را سخت حفظ کرده ام
باید به عنوان یک کارآفرین کارهایی انجام بدهی که قشر بیشتری از مردم در آن مشارکت داشته باشند. من نوعی سرمایه داری عمومی را در این کشور تعریف و اجرا کردم. نقش من این است که سرمایه زیاد و مشارکت عمومی متمرکز ایجاد کنم تا اتفاق بزرگی مثل تأسیس یک بانک و هلدینگ یا هر مجموعه دیگری که تأسیس آن از حد ومرز و توان فردی یک انسان فراتر است، به وقوع بپیوندد و دیدن ثمره آن تلاش یعنی ارضای روح. من حدود 60 شرکت را زیرپوشش و مدیریت مستقیم و غیرمستقیم خودم دارم و 10 هزار نفر برایم کار میکنند، یعنی هر نفر 3 عضو خانواده داشته باشد، یعنی 30 هزار نفر از این محل نان میخورند و کار میکنند. من 3 فرمولم را سخت حفظ کرد ه ام: یک پشتکار، دو پشتکار و سه پشتکار. اگر یک انسان بدون این فرمول در ابتدای یک داستان قرار بگیرد، سختیها را تحمل نمیکند و از آن فرار میکند؛ اما اگر مثل من با این فرمول ها و سماجت وارد ماجرا شوی و به وسط موضوع برسی، می بینی که راهی نداری یا باید برگردی یا باید جلو بروی. من همیشه مسیر رو به جلو را انتخاب کرده ام. با خودم می گفتم با برگشتن من که چیزی درست نمی شود. فقط خسارت وارد می شود و 10 هزار نفر بیکار می شوند. پس بگذار به جلو بروم تا اگر به ساحل رسیدم، 10 هزار نفرهم پشت سرم نجات پیداکرده باشند.
آن فرمول در زندگی من معجزه کرد
البته برای ارضای روح خودم کارهای دیگری هم میکنم که یکی از آ نها که خیلی دوستش دارم، تأسیس یک بنیاد برای گسترش آموزش وپرورش در کشور است. فکر میکنم اصلی ترین نیاز ما در کشور آموزش وپرورش به ویژه در مناطق محروم است تا استعدادهای ناب و خالص و پاکیزه و زیبا را کشف کند. هدفم را روی این کار متمرکز کرد ه ام و دارم کار را شروع میکنم. من خیلی پروژه های بزرگی را در این کشور اجرا کردم. را ه آهن اصفهان شیراز، سد تالوار، سد ارسباران، اتوبان قم - کاشان، پروژه 7000 واحدی خانه سازی در ونزوئلا و... اما این کار آموزش وپرورش را بزرگترین کار خودم می دانم و حساس ترین آن. من روزهای سختی را پشت سر گذاشتم تا به اینجا رسیدم و اگر آن فرمول نبود، غیرممکن بود نجات پیدا کنم. داناترین آدم روی زمین که عقلش عالی است، اگر در حد حرف باقی بماند و ایستادگی و ایستادگی و ایستادگی را یاد نگیرد، هیچ کاری از پیش نمی رود. توجه کنید تمام انسان های موفق اشتباهات فراوانی کرده اند و در تدریج و ستیز زمان آموزش دیده اند. لذا توصیه ام این است که آن فرمول جادویی من را همیشه به کار ببریم و بدانید معجزه میکند، در زندگی من که معجزه کرد .
مقالات مشابه
اریک توماس که ازش با عنوان ET یا مبلغ هیپ هاپ شناخته میشوداین چیز عجیب و نادره. کسی که موفق شد ...
لس براون سیاستمدار سابق، مجری تلویزیون و رادیو است و به عنوان یکی از بزرگترین سخنرانان انگیزشی ...
مانی خوشبین در 14 ژانویه 1971 ، در ایران متولد شد .او یک سرمایه دار املاک و مستغلات است که بیشت...
در ﺗﻤﺎم آن ﺳﺎلﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ درآﻣﺪ ﺑﺎﻻﻳﻲ داﺷﺘﻢ و ورﺷﻜﺴﺖ ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم دوﺳﺘﺎن ﺻﻤﻴﻤﻲ زﻳﺎدى داﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ ﻋ...
Label
بزن بریم !