از صفر نه، زیر صفر شروع کردم
می خواهم ازاینجا شروع کنم که چرا من عاشق بیمه هستم، من عاشق بیمه هستم چون با همه سلول های بدنم بیمه را درک کرده ام. من در خانواده ای به دنیا آمده ام که هیچ کمبود مالی نداشتیم، پدر من خانه داشت، مغازه داشت، ماشین داشت، زمین های کشاورزی داشت، باغ داشت و همه چیز. زندگی ما روال خوبی داشت تا یک شب که متوجه شدیم پدر سرطان استخوان دارد، در آن زمان ایشان 47 سال داشت و من 12 ساله بودم و ما در مشهد ساکن بودیم. با سرطان پدر طومار زندگی ما در هم پیچید. ما پنج خواهر و برادر بودیم که بزرگترین ما بعد از آنکه پدر فوت کرد، 15 سال داشت، من 13 سال. یک خواهر 11 ساله، یک برادر 7 ساله و یک برادر 2 ساله. بعد از فوت پدر من از سیزده سالگی وارد بازار کار شدم و اولین کارم بعد از فوت پدر کار کردن در یک گاراژ بود و آنجا در یک تراشکاری کار میکردم و کار من این بود که دریچه تانکر را باز میکردم و من باید وارد تانکر می شدم و آن را تمیز و آماده میکردم تا جوشکاری شود. مدتی کارم این بود و فشارها و سختی های زیادی را تحمل میکردم. در برف های آن سا ل های مشهد، صبح زود باید یک مسیر هفت هشت ده کیلومتری را پیاده طی میکردم تا به محل کارم می رسیدم. در این مسیر سگ ها دنبالم میکردند و من یک بچه سیزده ساله بودم و م یترسیدم و مثل یک جوجه می لرزیدم، می خوردم زمین و بلند میشدم و می دویدم و باز سگ ها دنبالم میکردند. بعضی از روزها آنقدر ترس بر من غلبه میکرد که حتی لباسم را خیس میکردم. با این حال باید این مسیر را طی میکردم. شش ماه در آن شرایط کارکردم تا اینکه مادر تصمیم گرفت شغلم را عوض کند؛ و دومین شغلی را که تجربه کردم کار در یک کارگاه خیاطی بود. روزی ده دوازده ساعت کار. روز هم کار، شب هم کار. خیلی درس خواندن را دوست داشتم و عاشق درس خواندن بودم. با این حال آنقدر کار داشتم که شبانه هم نمی توانستم درس بخوانم. یک روز دخترخاله ام یک راه حل تازه را به من یاد داد. گفت حمید تو می توانی خودت درس بخوانی و تابستان ها بروی به صورت متفرقه امتحان بدهی. نیازی نیست که حتماً سر کلاس حاضر شوی. اولین کاری که کردم این بود که با پو ل های کارگری ام یک ضبط صوت خریدم. کتا ب های اول راهنمایی را تهیه کردم و شب که به خانه می آمدم در رختخواب خودم کتا ب ها را می خواندم و صدای خودم را ضبط میکردم و صبح که تا شب پای چرخ خیاطی می نشستم، ای نقدر این نوار را گوش میکردم که آن درس را حفظ می شدم. تاریخ را، جغرافی را، همه درس ها را حفظ میکردم و تابستا ن ها هم امتحان می دادم و یک سال و دو سال و سه سال کلا س ها را بالا می آمدم و این جوری دیپلم گرفتم و یک موقع دیدم که
از دانشگاه سر درآورده ام.
از استثمار در کارگاه خیاطی تا مدیرعاملی کارخانه
در طی این سا ل ها کار خیاطی میکردم و اینکه در این خیاطی چه مشکلات و مصیبت هایی میکشیدم هم بماند. آن موقع این طور نبود که کارخانه های تولیدی پوشاک باشد، مردمش بهای عید نوروز و عید غدیر پارچه می آوردند و ما در این ایام شبان هروز کار میکردم و من بعضی وقت ها یک هفته در کارگاه می ماندم. آنجا در سال اولم حقوق نمی گرفتم. اولین دستمزدی که گرفتم برای یک هفته پنج تومان بود و بعد هفته ای بیست تومان می گرفتم. آن موقع در این فاصله من پنج شلوار مردانه می دوختم که آن موقع دستمزد هرکدام بیست تومان بود، سنم کم بود و هیچکس باور نداشت که من در 15 سالگی می توانم شلوار مردانه بدوزم. برای همین بود که این جوری استثمار می شدم و اجبارا هم باید کار میکردم یادم هست که در یک شب عید نوروز که من خیلی بی خوابی کشیده بودم ساعت از نیمه شب گذشته بود، مشتری دامادی بود که لباسش باید آماده می شد من قدم کوتاه بود و به میز نمی رسید، یک وسیله که به آن طیاه می گفتند را زیر پایم می گذاشتم تا بتوانم لبا س ها را اتو کنم. هما نطور که در خواب وبیداری بودم یک دفعه احساس کردم که ضربه ای به پس سرم خورد و دهنم شور مزه شد چشمانم را که باز کردم دیدم خون ریخته است روی شلوار. من خوابم برده بود و اتو شلوار را سوزانده بود و استادکارم مرا کتک زد. یک دفعه صاحب کت وشلوار که داماد بود آمد و گفت چرا بچه را می زنی او 15 ساله است، بزر گتر از او الآن خوابیده اند تو او را کتک می زنی. گفت شلوارت را سوزانده گفت به جهنم که سوزانده این مال من است چرا بچه را می زنی. من با این وضعیت کارکردم تا اینکه یک روز چشمانم را باز کردم و دیدم شده ام سرپرست خط تولید یک کارخانه پوشاک. بعد شدم مدیرعامل یک کارخانه تولید پوشاک. کارخانه خیلی بزرگی بود. بعد از کار پوشاک سراغ تجارت رفتم و مدت سه چهار سال در آسیای میانه و روسیه تجارت کردم و بعد در یک مقطع دولت دلار را قاچاق اعلام کرد و ما هم کلی دلار روی دستمان ماند و هرچه که داشتیم در طی یک اخبار ساعت دو از بین رفت. دلار از هشتصد تومان رسید به سیصد تومان و مجبور شدیم برویم بانک ملی و آن را بفروشیم و شدیم ورشکست و بدهکار. پیمان ارزی داشتیم، باید می رفتیم و تسویه میکردیم و آ ن هم یک جور دیگر نا امیدمان کرد. یک وقت به خودم آمدم و دیدم یک بچه هفت ساله دارم و خانمم هم بچه دومم را توی راه دارد و نه خانه دارم و نه دفتر.
پسرم گفت: بابا خودکشی کن!
درحالی که دو دفتر داشتم و سه چهارتا آپارتمان و خانه و تشکیلات. همه از بین رفته بود. ما شدیم بیکار بدهکار. سه ماه هم بود که اجاره خانه ام را نداشتم بدهم. صفر که نه زیر صفر شده بودم. یک شب داشتم با دوستم تلفنی صحبت میکردم، پسر 7 سال ه ام از اتاق خواب پرید بیرون و تلفنم که تمام شد دست انداخت دور گردنم و گفت بابا. گفتم جانم. گفت: تو یک راه دیگر بیشتر جلوی پایت نمانده، گفتم: چه راهی پسرم. گفت: اینکه خودکشی کنی! گفتم چرا خودکشی کنم؟ تو را چکار کنم، تو تنها می مانی؟ گفت بابا من یک جور بزرگ می شوم. گفتم چه جوری بزرگ می شوی بابا. گفت: هما نطوری که وقتی تو بابایت مرد بزرگ شدی. گفتم: نه بابا می مانم، باهم بزرگ می شویم. گفت نه بابا دوست ندارم تو اذیت شوی و ناراحت شوی خودکشی کن و راحت شو. ساعت یک شب بود و باران شدیدی می آمد. دست این بچه را گرفتم و از خانه زدم بیرون. چند دقیقه که در زیر باران پیاده روی کردیم رفتیم به یک آبمیوه فروشی نزدیک خان همان. دست کردم توی جیبم و دیدم به اندازه یک شیرموز پولدارم شیرموز را خریدم ودادم دست بچه ام.دیدم دارد نگاه میکند به شیرموز. گفت: خودت چی بابا؟ گفتم من نمی خورم تو بخور. او به من تعارف کرد و من به او، درنهایت یک بچه هفت ساله لیوان را در دست هایش له کرد و انداخت توی جوی آب. داریم برمی گردیم خانه، نه پول آبمیوه داریم نه پول شیرموز. توی مسیر داشتم با پسرم صحبت میکردم که بابا دوباره ماشین می خریم. خانه می خریم. دوباره دفتر می خریم و همه چیز برمی گردد به روال اولیه واصلی اش.
کار را توی کار یاد می گرفتم
دوستی داشتم که در اوج گرفتاری به من زنگ زد و از من دعوت به کارکرد کار ایشان ترانزیت فرآورد ههای نفتی بود و مرا به یک پروژه نفتی معرفی کرد که باید نفت را از آسیای میانه به خلی جفارس م یبردیم و ازآنجا به اروپا م یرفت. به او گفتم: من این کار را بلد نیستم. گفت تو همیشه کار را توی کار یاد گرفتی و من مطمئن هستم تو با ذهن خلاقی که داری، با عشقی که به کارداری، با خلاقیت هایی که خاص خود توست این کار را انجام می دهی. من هم رفتم کار را تحویل بگیرم، درحالی که با آن آشنایی کافی نداشتم. مأموریتم بندرعباس بود. قبل از آنکه آن پست را تحویل بگیرم دوهفته ای وقت خواستم تا این کار را بشناسم. اولین کاری که کردم این بود که موی سرم را با تیغ زدم یکدست لباس کارگری پوشیدم و مثل یک کارگر شروع به کارکردم کسی نمی دانست که من قرار است در آینده در اینجا چه سمتی داشته باشم. سر شلنگ ها را می گرفتم و کار میکردم رفته بودم توی عمق کار و اینکه چگونه می توان این کار را سریع تر و با هزینه کمتر انجام داد. کشتی می آمد آنجا و دو شب، سه شب، چهار شب به دموراژ می خورد و هر شب باید ده هزار دلار پول می دادند. گلوگاه ها و نقاط ضعف را پیدا کردم شناسایی کردم که از چه کانال هایی سریع تر با هزینه کمتر و سرعت بیشتر می شود کارها را انجام داد و از تاریخی که من پروژه را تحویل گرفتم تا روزی که آنجا بودم کشتی ها یک ساعت هم به دموراژ نخوردند تا شبی ده هزار دلار ضرر کنیم. این ها به خاطر عشق به کار بود وقتی آدم عاشق کاری که انجام می دهد باشد و تمرکز داشته باشد ذهنش خلاق می شود. من سرم را تراشیدم که تمرکز داشته باشم و از سایت بیرون نیایم و تمام انرژی ام را بگذارم همان جا و در همان سایت بمانم. لباس کارگری هم پوشیدم، وقتی که لباس کارگری بپوشم چیزی برای از دست دادن ظاهر ندارم پس دیگر به ظاهرم توجه نداشتم. من معتقدم اگر کسی بخواهد کاری را انجام دهد راهش را پیدا میکند و اگر نخواهد انجام دهد حتما بهانه اش را خواهد یافت. بهانه های قدرتمندی که هرکدامش توان توجیه شکست شما را خواهند داشت. حدود سه سال در آنجا کارکردم و بعد رییس به من گفت بیا دوبی و دو سال هم دوبی بودم. در دوبی خیلی وضع اقتصادی خوبی داشتم. ماهی سه هزار دلار می گرفتم. این سه هزار دلار را برای سه هفته می گرفتم چون سه هفته در دوبی بودم و یک هفته هم در ایران. رفت آمد و خرج من هم پای شرکت بود. اوضاع من خیلی خوب بود ولی ماندن من در دوبی چشم مرا به چیزهایی باز کرد که بعد به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم در امارات بمانم. اتفاقاتی افتاد و چیزهای ناگواری دیدم. شما وقتی یک هفته بروید دوبی همه چیز عادی است اما از یک هفته که بیشتر می شود چیزهایی را می بینید که خوشایندتان نیست.
بیشتر از مزدم کار می کردم
یک روز تلفن زنگ زد قبلاً یک کارفرما داشتم که خیلی مرد بزرگی بود و بنا به دلایلی از ایران رفته بود و زنگ زد که من دارم برمی گردم. آیا تو حاضری با من کارکنی. گفتم بله حاضرم ولی قبل از آن به یک سؤالم جواب بده. گفت: بگو. گفتم: تو ای نهمه آدم داشتی که با تو کار میکردند چطور آمدی سراغ من. گفت: چون تو متفاوت کار میکردی و همیشه از مزدت بیشتر کار میکردی. اینکه حالا می گویم من عاشق بیمه هستم و بیمه را به پول نمی فروشم. برای این است که حرف این آدم همیشه در گوش من است اگر از مزدت بیشتر کارکنی و اگر مدام به این فکر نباشی که چند ساعت و چند دقیقه کارکرده ای و چقدر باید بابت آن پول بگیری دیر یا زود به قله موفقیت می رسی. وقتی ای نطوری نگاه کنی از کارت هم لذت می بری.
تصمیم گرفتم فقط برای خودم کارکنم
اتفاقات زیادی در زندگی ام افتاد و عوامل زیادی دست به دست هم داد تا من به سمت بیمه کشیده شوم. من بیمه را با یک جرقه شروع کردم. در شرکتی کار میکردم و سالها با آ نها بودم. روزی سرناهار با مدیرم صحبت میکردم و با یک جمله او به فکر فرورفتم. حرف او به من برخورد و ازآنجا تصمیم گرفتم که دیگر برای خودم کارکنم و با آ نها نباشم. بعد از ناهار آمدم بیرون و رفتم فرودگاه و به مشهد برگشتم. به خانه که رسیدم به همسرم گفتم از این لحظه دیگر نمی خواهم برای کسی کارکنم و می خواهم فقط برای خودم کارکنم 6- 5 ماه بیکار بودم و فکر میکردم چکار کنم راه ها کارهای مختلف را بررسی میکردم تا اینکه یک شب به یک میهمانی دعوت شدم. با صاحب خانه مشغول صحبت بودیم و پیشنهاد کاری به هم می دادیم. از نتیجه صحبت های آن شب تصمیم گرفتم به سمت بیمه و بازاریابی آن بروم. همان شب بود که راه را پیدا کردم و فهمیدم که باید به دنبال چه چیزی باشم. 29 اردیبهشت 1386 ساعت 10 صبح با دو بیمه ثالث و باکار بازاریابی دریکی از نمایندگی های بیمه البرز در مشهد کارم را شروع کردم 8- 7 ماهی را در بیمه البرز بازاریابی کردم تا اینکه یک روز آگهی بیمه پارسیان را در روزنامه خواندم و با کمک پسرم در سایت آن ها ثبت نام کردم. چند وقت گذشت تا اینکه روزی رفتم بانک پارسیان و دوباره آگهی جذب نماینده را در آنجا دیدم و رفتم به رییسشان گفتم آقا من 5- 4 ماهی است که در سایت شما ثبت نام کرده ام مرا دعوت نکرده اید ولی دوباره آگهی زده اید. یک شماره از دفتر مرکزی تهران به من داد و گفت با آن ها تماس بگیر من پیگیری کردم و مسئله را مطرح کردم گفتند شما پذیرفته نشدید. گفتم همه آیتم هایی که شما می خواستید را دارم پس دلیل رد من چه بوده؟ کسی که آن طرف خط بود گفت: «شما پذیرفته نشدید. همین » و تلفن را قطع کرد. دوباره تماس گرفتم و گفتم من می خواهم با رئیس صحبت کنم و گفتم شما نباید قبل از مصاحبه من را رد کنید. بعد از ده ها تماس، ساعت حدودا یک بعدازظهر بود که با من تماس گرفتند و گفتند روز سه شنبه بعدازظهر برای مصاحبه بیایید و من هم گفتم بله حتماً. می دانستم با این تما سها و صحبت هایی که داشتم باید برای به دست آوردن این نمایندگی خیلی تلاش کنم. بالاخره لحظه موعد رسید و من برای مصاحبه رفتم. وقتی در اتاق مصاحبه نشستم گفتم: من اینجا برای مصاحبه نیامدم و آمده ام از شما نمایندگی بگیرم، اختیار با شماست که به من نمایندگی بدهید یا نه. اگر نمایندگی بدهید که شما برنده هستید و اگر ندهید من می روم و از رقیب مستقیم شما نمایندگی می گیرم و سال بعد همین موقع به اینجا می آیم و به شما نشان خواهم داد که چقدر ضرر کرد ه اید. سه مصاحبه کننده ای که در اتاق مصاحبه بودند خندیدند و همی نجا باید از همه آ نها تشکر کنم. مخصوصاً استاد بزرگوارم جناب آقای تمجیدی رئیس محترم اداره بازار بیمه پارسیان که به من اعتماد کردند و به من این فرصت را دادند تا من به این نقطه از کار برسم و امروز به عنوان سرباز ملت ایران در خدمت صنعت بیمه باشم. این ورود من به عرصه بیمه بود و من پس از طی کلاس های آموزشی متقاضیان نمایندگی بیمه که بیشتر محتوای فنی و سختی هم داشت، جای یک دوره آموزشی انگیزشی برای فروش بیمه را خالی دیدم و هما نجا تصمیم گرفتم که روزی به عنوان مدرس، این دوره را تدریس کنم و جالب اینجاست که 5/ 1 سال بعد به کمک همکار بسیار عزیزم سرکار خانم مهشیدالسادات محمدی که هم اکنون در کانادا زندگی میکنند، به صورت جدی وارد بحث آموزش شدم. بعد کمکم وارد آموزش بیمه در دیگر شرکت ها شدم. همین طور در همایش ها و سمینارهای مختلف ادامه دادم.
پول خودش دنبالم می دود چون برای عشق کار می کنم
الآن من در طول هفته حداقل دو سه پرواز به استا ن های مختلف می روم و دارم بیمه را آموزش می دهم و به شکل صحیح آموزش می دهم من حمید امامی دارم بیمه عمر می فروشم چون اعتقاد دارم با هر فروش بیمه اشکی از گونه یک بچه یتیم پاک می شود. من اعتقاد دارم با فروش هر بیمه عمر لبخند یک بچه جاری می شود. با فروش هر بیمه عمر یک بچه یتیم شب بی شام سر روی بالش نمی گذارد. من بیمه عمر می فروشم تا یک زن جوان که شوهرش را ازدست داده مجبور نباشد به یک ازدواج ناخواسته تن دهد. من بیمه عمر می فروشم چون معتقدم با فروش هر بیمه عمر یک سالمند در خانه سالمندان چشمش به درنخواهد بود که یک آدم خیر دو کیلو سیب و پرتقال برایش بیاورد. من بیمه عمر را برای دل خودم و اعتقاداتم می فروشم نه برای پول. پول خودش دنبالم می دود چون برای عشق کار میکنم. من عاشق مردم هستم. عاشق سرزمینم هستم و عاشق دستانی که دنیا را جای بهتری برای زیستن میکنند. سفر به 80 کشور دنیا و بهره گیری از آموزش های اساتیدی چون برایان تریسی، جک کنفیلد، سندروفورت و... به من کمک کرد تا نگرشم را به کار وزندگی خود تغییر دهم و چشم انداز بلندمدتی برای خودم تعریف کنم: «هر ایرانی یک بیمه عمر و سرمایه گذاری »
داستان تصادف آن 4 نفر
برای بیان اهمیت بیمه عمر همیشه از این تمثیل در سمینارهایم استفاده میکنم: می گویم فرض کنید 4 نفر هرکدام یک میلیون تومان پول دارند. شخص اول این پول را در بانک گذاشته و یک حساب بانکی بازکرده است. شخص دوم یک میلیون تومان سکه یا ارز خریداری کرده است و نفر سوم یک میلیون تومان وجه نقد همراهش دارد، نفر چهارم هم با این پول یک بیمه عمر و سرمایه گذاری یک میلیون تومانی خریده است. اگر این 4 نفر سوار یک اتومبیل شده و بخواهند باهم مسافرت روند و احیانا در هنگام رانندگی جاده بپیچد و این ها نپیچند و به ته دره سقوط کنند، چه اتفاقی برای این چهار نفر می افتد آیا خانوادهشان شرایط مشابهی خواهند داشت؟ قطعا:ً خیر. حال شرایطت کتک افراد را بررسی میکنیم: بازماندگان شخصی که پولش را در بانک گذاشته پس از انحصار وراثت و کسر مالیات 30 % بر ارث و مدتی دوندگی مبلغی کمتر از یک میلیون تومان نصیبشان می شود. در ضمن امکان دارد بخشی از پول فرد اول درست نصیب همان کسی شود که متوفی اصلاً از او د لخوشی ندارد. شخصی که پولش را به ارز و سکه تبدیل کرده هیچ تغییری در سرمای هاش حاصل نمی شود. او هم ممکن است دارای یاش دست اشخاصی بیفتد که خوشایند او نیست. بازماندگان شخصی که یک میلیون پول نقد داشته نیز قطعاً نمی توانند این پول را پیدا کنند چون جای امنی رفته است! اما شخصی که بیمه عمر دارد یک میلیونش تبدیل به صدوبیست میلیون تومان شده است و مه متر از همه اینکه دقیقاً این مبلغ را کسانی استفاده میکنند که خود شخص مشخص کرده است، ضمن اینکه هیچ مالیاتی هم به آن تعلق نمی گیرد. لازم به یاد آوری است اینجانب با افتخار از شاگردان استاد حمید امامی بوده و جهت ادای رسالت خود به ترویج وترغیب بیمه عمر و سرمایه گذاری برای هم وطنان می پردازم، خوانندگان محترم جهت کسب اطلاعات بیشتر از انواع پلان های بیمه عمر و مشاوره رایگان می توانند با اینجانب تماس حاصل فرمایند و یا به کتاب شکستن مرزهای ثروت اثر مولف صفحه 92 مراجعه نمایند. تماس با مولف: 09127559655 ترجیحا ساعت 20 الی 23 (
در کمتر از 5 دقیقه بیمه می فروشم
زمانی که تجربه و مهارت و دانش در کنار عشق قرار بگیرند هر غیرممکنی ممکن می شود. ازآنجاییکه در مسیر فروش بیمه عمر هیچکس به من یاد نداد که چگونه باید بفروشم و هیچ آموزشی در این زمینه ندیده بودم بنابراین کسی هم نبود که به من بیاموزد که چگونه نفروشم. به همین دلیل به اجبار تجربیات زود هنگامی را در این راه کسب کردم و همین مسئله باعث شد تا برای فروش خودم سبکی را به وجود آورم که همان سبک فروش از راه سؤال بود و به این ترتیب فروشهای زیادی را در کمتر از 5 دقیقه تجربه کردم. ب های نترتیب که با پرسیدن چند سؤال اساسی که متناسب با شرایط خواست هها و اهداف مشتری بود او را به فکر وا می داشتم و نیازش را به خرید این بیمه به او نشان می دادم و او را برای خرید این محصول ترغیب میکردم. به این ترتیب مشتری با زبان خودش خواستار این محصول می شد. معتقدم فروشنده حرف های کسی است که اگر متوجه شود مشتریاش در حال حاضر نیازی به خرید آن محصول ندارد صراحتا به او می گوید که شما به این محصول نیاز ندارید ولی خوشحال می شوم که افرادی را که از آشنایان شما هستند و به این محصول نیاز دارند را به من معرفی کنید. این رفتار صادقانه تأثیر خیلی زیادی روی مشتری دارد. آموزش دیدن و آموزش دادن رکن اصلی زندگی من است. به خاطر دارم روزی از آقای برایان تریسی در پایان کلاس درسی که با ایشان در کالیفرنیای امریکا داشتم خواستم تا جمله ای را به یادگار به من بگوید او گفت: برای موفقیت و به واقعیت رسیدن آرزوهایت باید مربی داشته باشی، همیشه بیاموزی و همیشه تمرین کنی. هزینه آموزش را اگر امروز به ریال نپردازید فردا باید به تومان بپردازید و پس فردا به دلار.
مقالات مشابه
اریک توماس که ازش با عنوان ET یا مبلغ هیپ هاپ شناخته میشوداین چیز عجیب و نادره. کسی که موفق شد ...
لس براون سیاستمدار سابق، مجری تلویزیون و رادیو است و به عنوان یکی از بزرگترین سخنرانان انگیزشی ...
مانی خوشبین در 14 ژانویه 1971 ، در ایران متولد شد .او یک سرمایه دار املاک و مستغلات است که بیشت...
در ﺗﻤﺎم آن ﺳﺎلﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ درآﻣﺪ ﺑﺎﻻﻳﻲ داﺷﺘﻢ و ورﺷﻜﺴﺖ ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم دوﺳﺘﺎن ﺻﻤﻴﻤﻲ زﻳﺎدى داﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ ﻋ...
Label
بزن بریم !