6173 بازدید
دراینجا داستان زندگی سخت لی لی گلستان از زبان خودش می شنویم درزیر بخشی اززندگی نامه شو مینویسیم
در توضیح زندگینامه لیلی گلستان باید چنین گفت که او در ۲۳ تیر ۱۳۲۳ در تهران به دنیا آمد. پدرش ابراهیم گلستان در آن زمان کارمند شرکت نفت بود و مادرش معلم. پدر لیلی به محافل روشنفکری ایران رفت و آمد داشت و یکی از جاهایی که معمولاً میرفت کافه نادری بود. کافه نادری در آن زمان پاتوق شاعران، نویسندگان و روشنفکران بود. او گاهی لیلی را نیز با خود به این کافه میبرد که در همان جا وقتی حدود چهار ساله بود چند بار صادق هدایت را میبیند که در یکی از این ملاقاتها صادق هدایت پرترهای از او میکشد. با منتقل شدن پدر به آبادان لیلی دوران خردسالی خود را در آن شهر گذراند و در همین شهر به مدرسه رفت و در همان جا بود که برادرش کاوه به دنیا آمد. آنها در همان سالهای نخست تحصیل ابتدایی به تهران بازگشتند. پدر لیلی در محلهی دروس خانهای می سازد و خانواده به آن جا می روند.
زندگینامه لیلی گلستان در سالهای اقامت در پاریس به شکلی بود که او به جشنوارهی ونیز رفت و با دنیای سینما آشنایی نزدیک تری پیدا کرد. در بازگشت به ایران به عنوان طراح پارچه در کارخانجات پارچه بافی مقدم استخدام شد. پس از بیرون آمدن از آن جا در ۱۳۴۵ به سازمان تازه تأسیس تلویزیون ملی ایران رفت و به عنوان طراح لباس استخدام شد. پس از مدت کوتاهی به مدیریت برنامهی کودکان و نوجوانان برگزیده شد. با نعمت حقیقی که فیلم بردار تلویزیون بود آشنا شد و در تیرماه ۱۳۴۷ با او ازدواج کرد. پس از یازده ماه نخستین فرزند شان، مانی، به دنیا آمد و سه سال بعد دوقلوهایشان صنم و محمود به دنیا آمدند. زندگی مشترک با نعمت حقیقی ۶ سال به طول کشید.
پس از جدایی فرزندان پیش مادرشان ماندند. لیلی گلستان تلویزیون را نیز پس از هفت سال فعالیت ترک کرد و به نوشتن در روزنامهها و مجلات و ترجمه روی آورد. با ترجمهی زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اثر اوریانا فالاچی، به عنوان مترجم مطرح شد. او به مدیریت خانه ی صادق هدایت برگزیده شد. زندگینامه لیلی گلستان به شکلی پیش رفت که در ۱۳۶۰ کتاب فروشی گلستان را دایر کرد این کتاب فروشی به زودی معروف شد و نویسندگان و شعرایی نظیر احمد شاملو، محمد زهری، احمد محمود، علی اکبر سعیدی سیرجانی، عبدالحسین نوایی و بسیاری دیگر مرتب به آن جا می رفتند. گلستان در ۱۳۶۸ کتاب فروشی را به نگارخانه هنرهای تجسمی با نام نگارخانه گلستان تبدیل کرد، که هنوز دایر است و جزو نگارخانههای سرشناس ایران محسوب می شود. پس از مرگ برادرش کاوه گلستان در عراق، لیلی به همراه تنی چند از دوستان کاوه بنیاد کاوه گلستان را تأسیس کرد و جایزهی کاوه گلستان به دبیری او هر سال به عکسهای خبری برگزیده شده توسط هیئت داوران بنیاد اهدا می شود.
در زندگینامهی لیلی گلستان نباید از ترجمههایی که او در طی این سالها انجام شده است غافل شد، ترجمههایی از قبیل:
در زندگینامه لیلی گلستان تالیفهایی هم وجود دارد که شامل عناوین زیر هستند:
در زندگینامهی لیلی گلستان ذکر خاطرهای از دوران تاهل او که پیشتر در کتاب تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران آمده است جالب توجه است:
“شش سال زندگی مشترک داشتیم و تمام این مدت حس می کردم زندگی ام با معیارهایی که از زندگی مشترک دارم نمی خواند و تفاوت دارد. تمام مدت در حال سعی کردن بودم تا خودم را وفق بدهم و موفق نشدم. می دیدم که این سعی یک طرفه است. نخواستم خودم را گول بزنم و با وجود عشق بسیار، تصمیم به جدایی گرفتم. از لحاظ احساسی کار بسیار سختی بود، اما جدا شدم. این کار دوستانه انجام شد. همیشه هم با هم دوست باقی ماندیم. نه به دلیل وجود سه بچه، بلکه به دلیل صمیمیتی که بین ما وجود داشت.”
کاوه هم همین طور بود اما من کمتر این زرنگی را دارم. پدرم خیلی حواسش جمع بود که گیر نیافتد تا این که سر فیلم «اسرار گنج دره جنی»، ساواک آمد و بردش. البته آن موقع ها آدم را جایی نمی بردند که کسی نداند کجاست! پارتی داشتیم و 4- 5 روز بیشتر نماند و همان مدت کم بازداشت هم رویش اثر خیلی بدی گذاشت و رفت. استودیو را فروخت و: «دیگر این جا نمی مانم!» و رفت. خیلی ها بعد از انقلاب رفتند اما پدرم قبل از انقلاب رفت. خیلی هایی هم که رفتند، رفتنشان بی خودی بود. می گفتند ما نمی توانیم این جا بمانیم. به قول معروف این جا جای ما نیست! خب این ها رفتند، آن جا چه کاری کردند؟ کدامشان کار کردند؟ از امیر نادری بگیرید، سهراب شهید ثالث و حتی پدر خود من. یادم هست این جا که بود، هر روز صبح که می خواستیم صبحانه بخوریم می گفت دیشب این را نوشتم، بیایید برای شما بخوانم. خب چه شد بعدش؟ هیچ نشدند. کدامشان کاری کردند؟ هیچ کدام. ساعدی چه کار کرد؟ سهراب شهید ثالث چه کار کرد؟ امیر نادری رفت و چند فیلم هم ساخت، اما واقعا فیلم های خوبی نبودند. خب، این یک مقدار سلیقه ای است، چون به نظرم افرادی چون شهید ثالث و ساعدی اصلا به این دلیل ترک وطن کردند که بروند آن جا و تدریجا خودکشی کنند. پدرتان را هم می شود جزء این دسته به حساب آورد؟ واقعا برای چه رفتند؟ ساعدی چه مشکلی داشت؟ در زمان شاه زجر می کشید، بعد از شاه برای چه رفت؟ مگر نمی خواستی شاه برود، رفت دیگر، بمان. پدر خود من هم همین طور. پدرم میشه موافق انقلاب بود. خب انقلاب شد، چرا برنگشت؟ فکر می کنید چرا برنگشت؟ نمی دانم. پیر هم نبود که بگویم حوصله درگیری نداشت. آن موقع هنوز شصت سالش هم نشده بود. من فکر می کنم آدم هایی که رفتد، اشتباه کردند و آدم هایی که ماندند همه در حرف های خودشان زحمت کشیدند و کار کردند. مثلا گلشیری کار کرد، حتی با زجر. پدرش درآمد، پدر ما هم درآمد. ما که آدم سیاسی هم نبودیم، پدرمان درآمد. مگر وقتی که کتاب فروشی دایر کردیم، کار آسانی بود؟ مگر ترجمه های من آسان چاپ می شود؟ هنوز هم سخت است این کار! مگر گالری داری کار آسانی است که می گفتند این تابلو نباشد این تابلو باشد، این نباشد این باشد. حرف چیزی دیگری است؛ ما ماندیم و سختی کشیدیم و کار کردیم و به درد خوردیم. خودم که هیچ ولی گلشیری چند نویسنده تحویل این مملکت داده است؟ آیدین آغداشلو چند نقاش تحویل مملکت داده؟ چه کلاسی این آدم داشت که هر چه نقاش خوب داریم از کلاس او بیرون آمده. این ها مهم است. من هم آن نقاش ها را حمایت کردم با همین گالری گلستان. کارهایشان را آوردیم این جا، برایشان فروختیم و معروفشان کردیم. به همین خاطر است که می گویم رفتن کار بسیار احمقانه ای بود.
چقدر باید از ته دل چیزی را بخواهیم تا در راه بدست آوردن آن واقعاً تلاش کنیم؟ چگونه می توان زمانی که شرایط ایده آل نیست، به خواسته هایمان برسیم؟
نظر شما درباره این مطلب
نام شما : * تکمیل شود
ایمیل شما :
نظر شما : * این قسمت نباید خالی باشد
نظرات کاربران ( 0 دیدگاه )
Label
بزن بریم !